نویسنده

دلم گرفت. عمو بعد از یک هفته که با بچه‌هایش خانه‌ی ما بودند امروز رفتند. سمانه هم مثل من دلش گرفته بود. مادر یک کاسه پر از هلو آورد. هلوها مرا یاد باغ عمو انداخت که توی شمال بود. آهی کشیدم و گفتم: «چه زود یک هفته تمام شد.»

آبجی‌ گفت: «مامان، چرا عمو این‌جا زندگی نمی‌کند که هر روز پیشش باشیم؟ بابا مگر داداشش را دوست ندارد؟»

گفتم: «عمو که داداش بابا نیست. عموی الکی است.»

سمانه از این حرف من تعجب کرد و از مامان پرسید: «سعید راست می‌گوید مامان؟ عموجواد، عموی الکی است؟»

مامان لبش را گاز گرفت و رو به من گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی.» بعد رو به سمانه گفت: «عموجواد دوست باباست. از خیلی سال‌ها پیش که تو هنوز به دنیا نیامده بودی، با هم دوست بودند. توی سربازی با هم دوست شده بودند و از آن وقت تا حالا با هم هستند.»

سمانه گفت: «خب ما برویم پیش‌شان زندگی کنیم. آخه عموی خوبی است.»

گفتم: «آخه بابا کارش را ول کند و برود آن‌جا؟ تازه، پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل‌های دیگر این‌جا هستند.»

سمانه باز سؤال‌هایش شروع شد: «مامان، من چند تا عمو دارم؟»

گفتم: «عموی راستکی یا الکی؟»

مامان گفت: «سعید این حرف‌ها را نزن.»

گفتم: «منظورم این است که عموی واقعی یا...» مامان رویش را از من برگرداند و به سمانه گفت: «ببین دخترم، بابا یک داداش بیش‌تر ندارد. آن هم دو کوچه آن‌ورتر است. سالی یک‌بار بیش‌تر خانه‌ی ما نمی‌آید، اما چه آمدنی، می‌آید و زود می‌رود. سال‌هاست که بابا و داداشش با هم حرف نمی‌زنند.»

به سمانه گفتم: «حالا خودت بگو. کدام‌شان راستکی و کدام‌شان الکی است؟»

یک هلو را از کاسه برداشتم و گاز زدم و ادامه دادم: «خب معلوم است. عموجواد با آن‌که فامیل نیست، اما از صد تا فامیل بهتر است.»

مامان گفت: «می‌دانی وقتی این خانه را خریدیم، چه‌قدر عموجواد کمک کرد؛ اما عموسیامک اصلاً به روی خودش نیاورد. بعضی وقت‌ها دوست از فامیل به آدم نزدیک‌تر است.»

گفتم: «آره مامان. پسرعمو توی مدرسه‌ی‌مان است، اما اصلاً محل بهم نمی‌گذارد.»

مادر گفت: «خب تو پا پیش بگذار. فکر کن یک دوست جدید می‌خواهی پیدا کنی. اصلاً چه کار به اختلاف بابا و داداشش داری. دیدی که من بارها شده با زن‌عمو حرف می‌زنم و سعی می‌کنم بابا و عمو دوست باشند.»

گفتم: «آخه...»

- آخه ندارد. بیا کاری بکن که سال‌ها بعد که تشکیل زندگی دادی و بچه‌دار شدی، یکی باشد که به تو عمو بگوید. تو که داداش نداری.

به فکر فرو رفتم. مامان راست می‌گفت. باید از فردا شروع می‌کردم به کاری که سال‌ها بعد برایم خویشاوندی جدید می‌آورد.

خویشاوند کسی است که دوستی سبب خویشاوندی اوست، اگرچه نسبش دور باشد.

امام حسن(ع)

CAPTCHA Image