نویسنده
یک روح در من خانه کرده است. یک روح بازیگوش که وقتی حواسم به خودم نیست، میآید و مینشیند بهترین کنج دلم، دستش را میزند زیر چانهاش، یواشکی لبخند میزند و دلم را قلقلک میدهد. من نمیفهمم این روح بازیگوش کی لبخند میزند. فقط وقتی یاد خاطرههای خوب میافتم، میفهمم این روح بازیگوش دستش را زده زیر چانهاش و با خاطرههای خوب بازی میکند. من یادآوری خاطرههای خوب را دوست دارم. خاطرههای خوب شبیه یک مشت اسمارتیز میمانند که دهان آدم را شیرین میکنند. وقتی یاد خاطرههای خوب میافتم، دلم تاپ توپ میکند و ذهنم شیرین میشود و روح بازیگوش ریز ریز میخندد. این جور وقتها میتوانم جعبهی آبرنگم را بردارم و دهها نقاشی رنگارنگ بکشم؛ نقاشیهایی پر از پرنده و درختهای قدبلند و آدمکهایی با لبخندهای درشت و چاق.
روح بازیگوش گاهی که شیطنتش گل میکند خاطرهها را به هم میریزد و من تاریخ اتفاقها را قاطی میکنم. نمیدانم کدام روز، کدام اتفاق افتاده و کدام خاطره شکل گرفته است.
روح کوچک در ذهنم میدود و میخندد. بعد که خسته میشود، میآید و میایستد پشت چشمهایم. این جور وقتها من چشمهایم را میبندم و به تمام روزهایی که گذشتهاند، فکر میکنم. روزها، شبیه یک فیلم بلند دنبالهدار از پشت پلکهایم رد میشوند و روح کوچک لبخند میزد. گاهی هم دست به سینه میایستد و اخمهایش میرود توی هم.
روح کوچک بلد است تمام خاطرههای خوب را یادم بیاورد. بلد است دستم را بگیرد و ببردم خیابان، پشت ویترین مغازهها و چیزهای دوستداشتنی را نشانم بدهد. مثلاً نشانم بدهد آن لباس سفیدرنگ پشت ویترین یک روزهایی بزرگترین آرزویم بوده و بعد بهترین دوستم برایم هدیه خریده است. این جوریهاست که یک لبخند بزرگ، شبیه یک قاچ هندوانهی قرمز و شیرین مینشیند روی لبهایم. این جور وقتهاست که روح بازیگوش از توی دلم میدود و میآید مینشیند روی شانههایم و پاهایش را تکان تکان میدهد و آوازهایی میخواند که من را یاد دوستم میاندازد. من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم، خوشحالم. او رفت به یک سرزمین دور؛ پشت کوههای بلند؛ آنجا که آبشارهای بلند دارد و جنگلهای پر درخت و دشتهای پهناور. حالا یک روح کوچک بازیگوش در من جا مانده؛ یک روح بازیگوش که در من تکان تکان میخورد.
دوستم از سرزمینهای دور که نامه مینویسد، روح کوچک میآید و مینشیند لابهلای موهایم، از بین موهایم یواشکی به دنیا نگاه میکند و نفسهای عمیق میکشد. بارها نشستهام و برایش حرف زدهام که: «گاهی اینجورکیهاست دیگر. کاری هم نمیشود کرد!» روح بازیگوش من، با پشت دستش میکشد روی دماغش و پلکهای پفکردهاش را تند تند میزند به هم، یعنی که: «اوهوم. میدونم!» روح وروجک، خیلی چیزها میداند. این است که گاهی غصهاش میگیرد و مینشیند توی چشمهای من و فین فین و هین هین گریه میکند. خب، وقتی یک روح وروجک توی چشمهای آدم گریه کند، چه کاری از دست آدم برمیآید؟ هیچ کار. مجبوری یک عالم یادگاری بریزی رو به رویش که: «ببین!» مجبوری بنشینی و نامههای هزار بار خوانده شده را از اول برایش بخوانی، بلکه دست از گریههای ریز ریزش بردارد و دماغش را پاک کند و دوباره بیاید و بپرد توی دلت. روح کوچک بازیگوش که دلش میگیرد، میرود و در گودی پشت گردنم پنهان میشود. آنجا زانوهایش را میگیرد بغلش و نفسهای عمیق میکشد. بعد من برایش حرفهای خوب میزنم. از دوستم میگویم که دوستش دارم و حالا نیست. از روزهای خوبی میگویم که قرار است از راه برسند. از روزهای خوب دوستی برایش میگویم. گاهی آنقدر برایش میگویم که روح کوچک در گودی پشت گردنم خوابش میبرد. این جور وقتهاست که من چشمهایم را میبندم و با چند قطره باران و یک لبخند، آرام بلندش میکنم و میگذارمش توی دلم. وقتی روح کوچک نیموجبی توی دلم است، آرام میشوم؛ لبخندهای یواشکی میآید روی لبم و دلم گرم میشود به داشتن یک گنج بزرگ.
من یک دوست داشتم. حالا نیست. غمگین نیستم، خوشحالم. او رفت و حالا یک روح بازیگوش در من جا مانده. یک روح بازیگوش که در من تکان تکان میخورد و زندگی میکند...
ارسال نظر در مورد این مقاله