تردید

کوله‌بارم پر است از تردید

ذهن من خالی است از فردا

کاش می‌شد گذشته را پس زد

پرسه زد در تلاطم دریا

سهم من شد اسیری و محنت

لیک فردا پر است از رؤیا

کاش روحم وسیع‌تر می‌شد

می‌رسیدم به آخر دنیا

مریم سرآبادانی

 

 

 

 

آب، سهراب

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود

یا که در جای دگر گفته شده:

«زیر باران باید رفت.

زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه‌ی اکنون است.

رخت‌ها را بکنیم

آب در یک قدمی است.»

وای سهراب،‌ چه زیبا گفتی:

«زندگی شستن یک بشقاب است.»

یادم آمد روزی

که تو گفتی ده‌تان

آب را گل نکنند

یا که در پای چپرهاتان جا پای خداست.

اهل کاشان بودی، لیک

شهر تو دنیا بود

آب در شعر تو جریان داشت

رود در شعر تو از پشت درخت

مثل یک کودک خوش‌ذوق‌ سخن می‌رانید.

تو چه می‌فهمیدی

که شقایق، شب‌بو

چشمه، ماه

چه زیبا بودند!

در دلت حادثه ها می‌جوشید

و صدایت در شعر، آسمانی آبی می‌نوشید

راستی ای سهراب

می‌دانی: «خانه‌ی دوست کجاست؟»

تو هنوز

قفسی می‌سازی با رنگ، بفروشی که شقایق بخری؟

زندگی در ده تو

باز هم بال و پری دارد با وسعت مرگ؟

یا که در تاقچه‌ی عادت از یاد من و تو رفته؟

هر کجا هستی باش

من فقط نام تو را می‌خواهم

آسمانت را، پنجره،‌ فکر، هوا، عشق، زمینت را می‌خواهم

وای سهراب عزیز

شعر تو آب روانی بود در چشمه‌ی عشق

شعر می‌گفتی چون بال نسیم

مردم شهر هنوز، تا دل‌شان می‌گیرد

شعر آباد تو را می‌خوانند

زندگی را تو در آن

خوش‌صدا می‌خواندی

و تو در خاطره‌ی حافظه‌ها می‌ماندی.

محسن نورپور (نسیم)

CAPTCHA Image