پدربزرگ
رفتهای پدربزرگ!
بیصدا
بیکلاه و کولهپشتی و غذا
رفتهای بدون بستههای قرص
شیشههای شربت و دوا
روی قلهای که فتح آن
برای زانوان خستهی تو سخت بود، ایستادهای
حال، صبح را مثل شیر تازهای بنوش
جای پیرهن
هوای کوه را بپوش
هیچ کس تو را
برای اینکه پالتو نبردهای
یا برای اینکه قرصهای تلخ را نخوردهای
سرزنش نمیکند
ابرها صمیمیاند و بادها
با تو حرف میزنند
مریم اسلامی
خاطرات
طی میشود این روزهای خوب
و سبز بودن خاطراتی دور خواهد شد
و روزگاری تازه خواهم داشت
شاید مرا میزی بسازند.
شاید دری،
شاید سهتاری،
شاید هزاران چیز دیگر.
بهتر
و یا بدتر.
اما چگونه میتوانم
یاد شما دیگر نباشم
وقتی که هر صبح
بر شاخههایم جیک جیک تازه میکارید.
وقتی که شبها
سر میگذارید
بر شاخههای من
گنجشکها!
ای دوستان باوفای من.
عباسعلی سپاهییونسی
دریا
مینشینم توی قایق
میزنم دل را به دریا
توی آن امواج زیبا
میشوم غرق تماشا
*
قایقم بر دوش امواج
میرود اینجا و آنجا
مثل یک گهواره آرام
میرود پایین و بالا
*
نغمهی مرغان دریا
مثل یک شعر خیالیست
حیف جای دوستانم
توی این دریا، چه خالیست!
سعید عسکری
ارسال نظر در مورد این مقاله