نویسنده

نویسنده: دی. اچ. هاو

مرد خیلی فقیری بود که فیش نام داشت. او یک قطعه زمین کوچکی با تعدادی درخت داشت. همچنین یک ارابه با دو تا گاو نر که آن‌را می‌کشیدند. این همه‌ی چیزی بود که او داشت.

او هر هفته یکی- دو تا درخت را می‌برید، به صورت الوار در می‌آورد، الوارها را داخل ارابه می‌گذاشت، به روستا می‌برد و سعی می‌کرد آن‌ها را بفروشد. معمولاً پول زیادی به دست نمی‌آورد و هرگز غذای زیادی نمی‌خورد. او مرد خیلی فقیری بود. یک روز ارابه و چوب‌ها را برد و مقداری از آن‌ها را به یک دکتر فروخت و پشت درب خانه‌ی دکتر منتظر گرفتن پولش ماند. احساس گرسنگی زیادی کرد و بوی شام دکتر به مشامش خورد. با خودش فکر کرد: «چه بوی خوبی. خوب است که آدم دکتر باشد و سه بار در روز یک وعده‌ی غذایی خوب داشته باشد.» سپس دکتر کنار در آمد و به مرد فقیر پول چوب‌ها را داد.

پول زیاد نبود، او نمی‌توانست با آن غذای زیادی بخرد. او به پول و سپس به دکتر نگاه کرد و گفت: «آقا، من می‌خواهم یک دکتر شوم تا بتوانم پول بیش‌تر و غذای بهتر داشته باشم، می‌توانم؟»

دکتر گفت: «چرا که نه، این کار آسانی است. من به تو خواهم گفت که چه بکنی. ارابه و گاوهایت را بفروش و مقداری لباس خوب، مقداری دارو، بطری و قرص با آن بخر.»

فیش گفت: «اما من نمی‌توانم بخوانم.»

دکتر گفت: «مشکلی نیست، یک کتاب الفبا با تصاویر بزرگ بخر. س برای سیب، ت برای توپ، گ هم برای گربه. در هر کتاب‌فروشی می‌توانی یکی از آن‌ها را بخری. تو باید یک کتاب بزرگ داشته باشی. سپس کسی پیش تو خواهد آمد و خواهد گفت: «من مریض هستم.» و تو می‌توانی بگویی: «یک دقیقه صبر کنید من یک نگاهی به کتابم بیندازم.» سپس می‌توانی ت را برای توپ پیدا کنی و می‌توانی بگویی: «این‌جاست! پیدایش کردم.» و آن شخص با خود خواهد گفت: «او خیلی باهوش است.» تو باید یک قطعه چوب برداری و روی آن با حروف بزرگ بنویسی «دکتر همه‌چیز دان.» این را روی درب خانه بگذار و منتظر باش.» فیش همه‌ی این‌ کارها را انجام داد. ارابه و گاوها را فروخت. بطری‌های دارو و قرص خرید. روی قطعه‌ای چوب نوشت «دکتر همه‌چیز دان» و روی درِ خانه نصب کرد. لباس‌های جدید و عینک خرید تا به نظر باهوش بیاید و سپس منتظر ماند.

روزهای زیادی سپری شد و هیچ‌کس برای دیدن او نیامد. سپس یک روز مرد بسیار ثروت‌مند با یک ماشین بزرگ، کنار درِ خانه‌ی او توقف کرد.

مرد ثروت‌مند به آگهی نگاه کرد؛ «دکتر همه‌چیز دان». در زد و وارد شد. او گفت: «شما دکتر همه‌چیز دان هستید؟»

فیش گفت: «بله، هستم.»

مرد ثروت‌مند گفت: «خوب است، تو باید خیلی باهوش باشی. من می‌خواهم تو به خانه‌ی من بیایی و پول سرقت‌شده‌ی من را پیدا کنی. این کار را می‌کنی؟ پول خوبی به تو می‌دهم.»

فیش سریع پاسخ داد: «بله، امروز مریض نیست. می‌توانم بیایم. ممکن است همسرم گرتا را هم با خود بیاورم؟»

مرد ثروت‌مند گفت: «بله.»

آن‌ها بیرون رفتند. سوار ماشین بزرگ مرد شدند و به سمت خانه‌ی او حرکت کردند. خانه‌ی بسیار بزرگی بود. خدمت‌کارهای زیادی آن‌جا بودند. بعضی از آن‌ها دزد بودند، اما نه مرد ثروت‌مند و نه فیش، این موضوع را نمی‌دانستند. وقت شام بود و غذا آماده. مرد ثروت‌مند از فیش و همسرش خواست تا بنشینند و با او غذا بخورند. خدمت‌کارهای زیادی غذا می‌آوردند و غذا هم بسیار زیاد بود. چشم‌های فیش و گرتا باز و بازتر می‌شد.

وعده‌های غذایی آن‌ها همیشه کوچک و با یک ظرف بود؛ اما شام مرد ثروت‌مند خیلی زیاد بود و ظرف‌های بسیاری آن‌جا بود. یک خدمت‌کار با یک ظرف بزرگ سوپ وارد شد.

فیش به آرامی به گرتا گفت: «آن اولی است.» منظورش این بود که آن ظرف اول غذاست؛ اما خدمت‌کار صدای او را شنید و فکر کرد که منظور او این است که آن اولین دزد است. خدمت‌کار یکی از دزدها بود. او به آشپزخانه برگشت و به خدمت‌کارهای دیگر گفت: «دکتر همه‌چیز دان، همه چیز را می‌داند. به من نگاه کرد و یک‌دفعه به همسرش گفت: «آن اولین دزد است.»

خدمت‌کارها خیلی ترسیده بودند. سپس مرد ثروت‌مند زنگ را برای ظرف دوم غذا به صدا درآورد. خدمت‌کار دوم نمی‌خواست وارد شود، اما چاره‌ای نداشت. او ظرف غذای دوم را برداشت و آن را به داخل برد. فیش آن را دید و به گرتا گفت: «آن دومی است.»

خدمت‌کار به سرعت با رنگی پریده به آشپزخانه برگشت. او گفت: «او همه‌چیز را می‌داند.»

خدمت‌کار سوم با ظرف سوم، وارد شد. فیش رو به همسرش گفت: «آن سومی است.»

خدمت‌کار با سرعت به آشپزخانه برگشت و ماجرا را برای بقیه‌ی خدمت‌کارها گفت. حالا همه ترسیده بودند، اما مرد پول‌دار این را نمی‌دانست. خدمت‌کار چهارم، چهارمین ظرف را آورد. روی ظرف پوشیده شده بود و فیش نمی‌توانست غذای داخل ظرف را ببیند. مرد پول‌دار گفت: «حالا دکتر هم‌چیز دان، من به تو یک آزمایش می‌دهم. تو همه‌چیز را می‌دانی، مگر نه؟ پس به من یک چیزی بگو. بگو در این ظرف چه غذایی است؟»

فیش بیچاره! او نمی‌دانست. نمی‌توانست غذا را ببیند. بوی آن را نمی‌فهمید. او نگاه کرد و نگاه کرد، اما اوضاع خوب نبود. با خود فکر کرد: «این آخرش است. من دکتر نیستم و او الآن این را می‌فهمد.»

مرد پول‌دار گفت: «بیا زود باش، تو همه‌چیز را می‌دانی.»

فیش با خودش گفت: «اوه فیش، این پایان داستان است.»

مرد ثروت‌مند گفت: «درست می‌گویی!» و به خدمت‌کار گفت: «درپوش ظرف را بردار.»

مرد پول‌دار گفت: «تو فهمیدی! آن یک ماهی است و این آخرین ظرف غذاست. تو همه‌چیز را می‌دانی. حالا تو می‌توانی پول‌های مرا پیدا کنی.»

فیش بیچاره! چطور می‌توانست پول‌ها را پیدا کند؟ چه‌کار می‌توانست بکند؟ اما خدمت‌کار چهارم به فیش گفت: «لطفاً به آشپزخانه بیا. من می‌خواهم چیزی به تو بگویم.»

مرد پول‌دار صدای او را نمی‌شنید. فیش به آشپزخانه رفت. همه‌ی خدمت‌کارها ترسیده بودند. آن‌ها گفتند: «ما دزد هستیم. لطفاً به رئیس‌مان نگو! ما پول‌ها را به او باز‌می‌گردانیم و همچنین مقداری هم به تو می‌دهیم.»

فیش گفت: «خیلی خوب. به من بگویید پول‌ها کجاست؟ دزد هستید، اما من به رئیس‌تان نمی‌گویم.»

یکی از خدمت‌کارها گفت: «پول‌ها زیر تخت در اتاق خواب کوچک هستند.»

فیش گفت: «خوب است، من به رئیس‌تان در مورد مکان پول‌ها می‌گویم، اما راجع به شما سخنی نمی‌گویم.»

او به اتاق برگشت. مرد پول‌دار گفت: «حالا بگو پول‌ها کجاست؟ من می‌خواهم بدانم.»

فیش گفت: «صبر کن، من باید به کتابم نگاه کنم. همه‌چیز در کتابم است.»

او کلمات دکتر را به یاد آورد. عینکش را به چشم زد و شروع به جست‌وجوی حرف ت برای توپ کرد. خدمت‌کارها فکر می‌کردند که او درباره‌ی آن‌ها به رئیس‌شان می‌گوید. یکی از آن‌ها به زیر میز خزید و گوش کرد. میز با پارچه‌ای بزرگ پوشیده شده بود و کسی او را نمی‌دید. او در کتابش جست‌وجو کرد، حرف ت برای توپ؛ اما نتوانست صفحه‌ی آن‌را پیدا کند. او نمی‌توانست بخواند و نمی‌توانست صفحه‌ی درست را پیدا کند. با خود گفت: «آن کجاست؟ من آن را پیدا می‌کنم. سپس پولم را خواهم داشت.» اما آن را پیدا نکرد.

در پایان به خاطر پیدا نکردن صفحه خیلی عصبانی شد. فریاد زد: «تو بدی، تو این‌جایی، من می‌دانم. من تو را پیدا می‌کنم.» خدمت‌کار زیر میز فکر کرد: «او سر من فریاد می‌زند. او می‌تواند از میان میز و پارچه ببیند. او همه‌‌چیز را می‌داند!»

به سرعت به آشپزخانه رفت و به بقیه‌ی خدمت‌کارها ماجرا را گفت. آن‌ها بیش‌تر ترسیدند. بالأخره فیش صفحه‌ی حرف ت را برای توپ پیدا کرد.

با صدای بلند گفت: «این‌جاست! من آن را در کتابم پیدا کردم. حالا من می‌توانم شما را به پول‌های‌تان برسانم.»

او از اتاق بیرون رفت و همه به دنبالش رفتند. او پله‌ها را پیمود و به اتاق خواب کوچک رفت. گفت: «زیر تخت را نگاه کنید!»

مرد پول‌دار زیر تخت را نگاه کرد. پول‌ها آن‌جا بود. او خیلی خیلی راضی بود. مقدار زیادی پول به فیش داد. حالا فیش و گرتا فقیر نبودند. آن‌ها در یک خانه‌ی بزرگ زندگی می‌کردند و غذای زیادی برای خوردن داشتند. آن‌ها چهار تا پنج ظرف برای هر وعده‌ی غذایی داشتند. فیش اغلب با یک لبخند به گرتا می‌گفت: «این اولی یا این دومی است!»

CAPTCHA Image