روزی روزگاری پیرمردی در شهری زندگی می‌کرد. این پیرمرد بسیار فقیر بود. او برای سیرکردن شکم خود، هر روز از صبح تا شب به این‌ور و آن‌ور می‌رفت و از مردم کمک می‌خواست. یک روز پیرمرد از کنار شهر رد می‌شد. جوانی را دید که از روبه‌رو می‌آمد. وقتی به او رسید ایستاد و گفت: «به من بینوا کمک کن! باور کن چند روز است که غذای سیری نخورده‌ام.»

جوان نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده و استخوانی پیرمرد کرد. دلش به حال او سوخت. با این که خودش هم فقیر بود، دست در شال کمرش کرد و تنها سکّه‌ای که داشت درآورد و به پیرمرد داد.

پیرمرد با دیدن آن، چشم‌هایش از شادی برق زد. اولین‌بار بود که یک نفر به او یک سکه‌ی طلا می‌داد. با خوش‌حالی زیاد از جوان تشکّر کرد.

چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز بعد از ظهر پیرمرد فقیر از دل شهر رد می‌شد. یک‌دفعه سر و صداهایی در شهر شنید. مردم گروه گروه و باشتاب به سوی میدان شهر می‌رفتند. او هم به طرف میدان حرکت کرد. جمعیت زیادی در میدان جمع شده بودند. صدای سربازان از میان مردم به گوش می‌رسید.

- راه را باز کنید! راه را باز کنید! کنار بروید.

پیرمرد نمی‌توانست درست ببیند آن‌جا چه خبر است. بالای سنگی بزرگ رفت و به جمعیت خیره شد. در وسط جمعیت سربازهای سلطان، جوانی را به زور به جلو هُل می‌دادند و از مردم می‌خواستند راه را باز کنند. پیرمرد خوب نگاه کرد. ناگهان دهانش از تعجب باز ماند.

- آه، این‌که همان جوان بخشنده است. به خدا خودش است. همان کسی که چند روز پیش سکّه‌ای طلا به من بخشید. آخر چرا او را دستگیر کرده‌اند؟

از روی سنگ پایین آمد و از کسی پرسید: «آقا، چرا این جوان را گرفته‌اند؟»

- چه می‌دانم. حتماً گناهی انجام داده که مورد خشم سلطان قرار گرفته است. کودکی که پهلوی پیرمرد ایستاده بود، گفت: «می‌گویند گناه بزرگی کرده و محکوم به مرگ است.»

- نه! واقعاً می‌خواهند او را بکشند؟

پیرمرد توی فکر رفت: «حیف است جوانی به این خوبی و با این سن کم کشته شود، باید کاری بکنم. آخر چه کاری از دست من برمی‌آید؟ ولی...»

یک‌دفعه چیزی به ذهنش رسید. هر چه نیرو داشت به کار گرفت. جمعیت را پس زد و به جلو رفت. سربازی دست بر سینه‌اش زد: «برو کنار! زود باش، با توام، کنار برو!»

پیرمرد فریاد زد: «آی مردم گوش کنید! سلطان بزرگ هم اکنون از دنیا رفت. آری، سلطان مُرد. سلطان مُرد.»

این خبرِ ناگهانی، همه را گیج کرد و به تعجب انداخت. از همه بیش‌تر سربازهای سلطان گیج و منگ شدند. غوغایی در جمعیت به پا شد. کسی نمی‌دانست چه کار بکند. دیگر همه جوان را رها کرده بودند و حرف از مرگ سلطان می‌زدند. جوان دستگیر شده از این اوضاع درهم و آشفته خودش را کم‌کم عقب کشید. پیرمرد به او کمک کرد تا از میان جمعیت فرار کند.

سربازها به همراه جمعیّت به طرف قصر حرکت کردند. مردم بیرون قصر ایستادند، سربازها دوان دوان به درون قصر رفتند؛ امّا وقتی سلطان را صحیح و سالم دیدند از تعجّب خشک‌شان زد.

سلطان پرسید: «چه شده، چه پیش آمده؟ آیا آن جوان را دستگیر کردید؟»

سربازی تعظیم کرد و گفت: «خدا را شکر که شما سالم هستید!»

- چرا یاوه می‌گویی؟ مگر می‌خواستی سالم نباشم!

- آخر ای سلطان بزرگ به ما گفتند... چه‌طوری بگویم، به ما خبر رسید شما از دنیا رفته‌اید!

- این مزخرفات را چه کسی گفته است؟

- جناب سلطان ما آن جوان را دستگیر کرده بودیم و داشتیم به این‌جا می‌آوردیم که یک‌دفعه پیرمردی با فریادی بلند خبر مرگ شما را داد. اوضاع آشفته شد و همه چیز به هم ریخت. آن جوان نیز از این اوضاع آشفته استفاده کرد. تا بیاییم بفهمیم چه شده، دیدیم نیست، فرار کرده است.

- ای بی‌عُرضه‌ها، آن پیرمرد می‌خواست شما را فریب بدهد. آیا آن پیرمرد را می‌شناسید؟

یکی از سربازها جواب داد: «بله، او را من می‌شناسم. او مرد فقیری است که در همین شهر زندگی می‌کند.»

- زود بروید او را پیدا کنید و به این‌جا بیاورید!

سربازها به بیرون دویدند. آن‌ها پس از ساعت‌ها جست‌وجو در شهر، سرانجام پیرمرد فقیر را پیدا کردند و به پیش سلطان آوردند. سلطان با خشم به پیرمرد نگاه کرد. از بس سربازهایش پیرمرد را بر زمین کشیده بودند و اذیّت کرده  بودند، پیراهنش پاره پاره شده بود و از سر و صورتش شُرشُر عرق می‌ریخت.

- ای پیرمرد حیله‌گر تو با چه جرأتی این خبر دروغ را به مردم دادی؟

پیرمرد سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد.

- با توام، زود باش حقیقت را بگو. آن جوان گناه‌کار با تو چه نسبتی داشت که با این خبر دروغ او را فراری دادی؟

پیرمرد ناچار به حرف آمد و با خواهش و تمنّا گفت: «ای پادشاه، او جوانی بسیار خوب و بخشنده است!»

پیرمرد عرق صورتش را پاک کرد و دوباره گفت: «ای پادشاه بزرگ! می‌بینید که از حرف دروغ من چیزی از عمر شما کم نشد، ولی در عوض یک انسان از مرگ نجات پیدا کرد. اکنون خواهش می‌کنم او را ببخشید. از پیامبراسلام(ص) نقل است که بخشش و کار خیر باعث از بین رفتن بلاست.»

سلطان با شنیدن این سخن از پیامبر(ص) کمی آرام گرفت. بعد دست پیرمرد را با مهربانی در دست‌هایش گرفت و گفت: «چه سخن خوبی گفتی. به خاطر این سخن خوب تو را آزاد می‌کنم.» سپس رو به سربازانش کرد و گفت: «بروید آن جوان را هم پیدا کنید.»

CAPTCHA Image