نویسنده
مامان میفهمد؛ همه چیز را. نمیدانم چطور و از کجا. شاید از چشمهایم میخواند. خودش میگوید وقتی توی دلم پر از حرف است سیاهی چشمهایم با همیشه فرق میکند. بارها ایستادهام رو به آینه و مردمکهایم را نگاه کردهام. هیچ فرقی نمیکنند. شرط میبندم؛ اما مامان میگوید چشمهایم وقتهای دلتنگی فرق میکند. مامان که دراز میکشد،لپهایم را میچسبانم به دلش و هی آرزو میکنم کاش دل مامان در داشت! کاش میشد وقتهای دلتنگی، وقتی مردمکهایم میلرزند، درِ دلش را باز کنم و بروم بنشینم توی دلش! درست مثل وقتی که اندازهی یک بند انگشت بودم. دلم میخواهد از تمام دلتنگیهایم فرار کنم و توی دل مامان قایم شوم و وقتی اوضاع رو به راه شد، درِ دلش را باز کنم و دوباره ادامه بدهم به شب کردن صبحها و صبح کردن شبها.
مامان نفس که میکشد دلش بالا و پایین میشود و من صورتم را بیشتر فشار میدهم روی دلش. میگوید: «تمام میشود. خیلی زود. تا چشم به هم بزنی.» چشمهایم میسوزند. پلکهایم را تندتند به هم میزنم و نفسهایم بریده میشود. به مامان میگویم: «کاش دلت در داشت!» میخندد و یاد بچگیهایمان میافتد. آرزوی هر دویمان این بود که دل مامان در داشته باشد. نمیدانم اولین بار که بود و چه کسی آرزو کرده بود؟ من یا داداش؟ داداش هم تند تند پیش مامان میآمد که سرش را بگذارد روی دل مامان و بگوید: «نمیشه برم توی دلت همین حالا؟» و مامان هزار بهانه جور میکرد برایمان تا راضیمان کند که نمیشود دوباره برگردیم توی دلش. با این دست و پاهای بزرگ که نمیشود دیگر توی دلش جا شویم و ما راضی میشدیم به این حرفها و به نینی توی دل خاله حسودی میکردیم که توی دل مامانش جا شده بود.
مامان میگوید: «زودی تمام میشود.» و من بغض میکنم. به روی خودم نمیآورم، ولی یکی از کتابهای کودک توی کتابخانهام را برمیدارم و خودم را مشغول میکنم. دلم پنیرک را میخواهد که توی جیب مامانش قایم شده بود. دلم آن سنجابه را میخواهد که دم مامانش را میچسبید و از این شاخه به آن شاخه میرفت. دلم... دلم یک در میخواهد، یک درِ جادویی روی دل مامان تا من را اندازهی یک بند انگشت کند!
ارسال نظر در مورد این مقاله