نویسنده
وقتی نفرینت میگیرد
از زمانی که پیرزن تو کوچه آدرس نانوایی را از من پرسید و بیاعتنا از کنارش رد شدم و او گفت: «مردهشور اخلاق گندت را ببرد تنهلش!» از حرفش ناراحت شدم، توی دلم گفتم خودتی. سالهاست که از این ماجرا میگذرد. فکر کنم نفرینش از ته دل بود. آخه هرچی میگردم مردهشورم را پیدا نمیکنم تا تن لشم را بشوید.
تحویل
قبلاً کسی به من کار نداشت؛ نه به احساسم، نه به احوالم، نه به روحم، نه به جسمم، نه کسی به غذا خوردن و لباس پوشیدن و حرفهایم. هیچ وقت هیچ کس تحویلم نگرفت، حتی موقعی که سال تحویل شد.
بوی الکل
همه جا را بوی الکل پر کرده حتی بچهها هم آلوده به این الکلاند؛ اگرچه نمیخواهند، اما ناچارند. صدای جیغشان گوش همه را کر کرده است. از کنار هر کس و ناکسی رد میشوی بوی الکلش خفهات میکند، پس کی نوبت من میشود؟
- هی بچه، چی واسهی خودت میگویی؟ بخواب آمپولت را بزنم.
نیش
باز هم نیش زد، از نیشش بر خود میپیچد، دلش میسوزد و در آخر میشکند. فایدهای ندارد. باید جراحیاش کرد. متأسفانه کاری از دست دکتر برنمیآید، دل شکسته هیچوقت جوش نمیخورد. روی سنگ قبرش مینویسد: بر پدر زبان نیشدار لعنت!
تبعید
هر چه گفتند گناه نکن، کردم. حالا مرا به جایی دور از زمین تبعید کردند و دیگران بیخبر از گناهم برایم فاتحهخوانی میکنند.
ارسال نظر در مورد این مقاله