نویسنده
خواندید:
پیامبر اسلام(ص) برای مسیحیان شهر «نجران» نامه نوشت. در نامه آنها را به دین اسلام و یا دادن مالیات دعوت کرده بود. بزرگان شهر جلسه تشکیل دادند و دربارهی پیامبر جدید و درخواست او مشورت کردند. چند نفر گفتند: «دعوت او را ردّ کنید» امّا یکی از آنها که داناتر و پیرتر بود، گفت: «بهتر است به شهر پیامبر برویم و تحقیق کنیم.» همه سخن او را پذیرفتند و چند نفر از بزرگان به راه افتادند تا به شهر مدینه بروند.
ادامهی داستان:
قافلهی کوچک آرام و صبور در بیابان پیش میرفت. جلو قافله دو شتر بزرگ و قوی راه میرفتند. در هر طرف کجاوه(1) یک مرد نشسته بود. «ایهم»، «عبدالمسیح»، «ابوحارثه» و «شرحبیل». امروز که آفتاب بالای آسمان رسیده بود همسفران، دیگر حرفی برای گفتن نداشتند. سکوت کجاوهنشینها را صدای زنگ شترها و صدای پای اسبها پر میکرد. مسافران میدانستند که تا شهر «مدینه» راهی نمانده است. همه در سکوت انتظار میکشیدند، تا برج و باروی شهر از دور پیدا شود. «ابوحارثه» فکر همه چیز را کرده بود. در راه از چادرنشینان پرسوجوی کاملی کرده بود و حالا میدانست که پیامبر تازه، در شهر مدینه است. روزی چندبار به عبادتگاهش که «مسجد» نام دارد میرود و هرکس هم میخواهد او را ببیند و با او همسخن شود باید به مسجد برود. ابوحارثه میدانست که پیامبر با مهمانان و تازهواردها بسیار خوشرو و مهربان است. حرفهای آنها را گوش میکند و هر خواستهای داشته باشند برآورده میکند.
ابوحارثه همچنان در کجاوه سر به زیر داشت و فکر میکرد. ولی ناگهان سرش را بالا آورد و شرحبیل را صدا کرد. شرحبیل چشم از دوردست بیابان برداشت:
- چه شده؟
ابوحارثه گفت: «بهتر است به شهر که رسیدیم به خانهی دوست قدیمی من «عبدالرحمان»(2) برویم. استراحت کنیم. آبی به سر و صورت بزنیم و لباس سفر از تن بیرون کنیم و آنگاه به مسجد نزد محمد(ص) برویم.» شرحبیل حرف او را تأیید کرد:
- آری، باید آبی به تن بزنیم. گرد و غبار راه را بتکانیم و لباسهای گرانقیمت و زیبای خود را بپوشیم. اینطور بیشتر به چشم محمد(ص) و پیروانشان میآییم. آنها باید بدانند که ما مردان شریفی هستیم.
ابوحارثه و شرحبیل دوباره سکوت کردند. چند ساعت بعد سیاهی نخلهای شهر مدینه از انتهای بیابان سر برآورد. کاروان قدمهایش را تندتر کرد. چیزی نگذشت که خانهها و برج و باروهای شهر نیز از دل بیابان قد کشیدند. دیگر چیزی تا شهر نمانده بود. جنب و جوش کاروان بیشتر شده بود و ساعتی دیگر شهر مقابلشان ایستاده بود.
***
مسجد ساده و بیآلایش بود؛ چهار دیوار کوتاه؛ چند ستون با نخل خرما و یک سقف حصیری. مسیحیان پای به درون مسجد گذاشتند. عبدالرحمان به گوشهای از مسجد اشاره کرد:
- دوستان من! آنجا، آن چند نفر که دور هم نشستهاند. آن یکی پیامبر ماست.
مسیحیان نجران به سادگی مسجد خیره شده بودند. چند نفر از مسلمانان بیاختیار دنبال آنها کشیده میشدند. عربی دست روی شانهی فرزند کوچکش گذاشت و گفت: «پسرم، نگاه کن. آنها چه لباسهای باارزشی دارند.» عبدالرحمان بادی به غبغب انداخت و گفت: «اینها دوستان من هستند.» مسیحیان بیاختیار به سوی حلقهی کوچک پیامبر و یاران او کشیده شدند. ابوحارثه و شرحبیل جلوتر آمدند و تعظیم کردند. پیامبر سر بلند کرد و نگاهی به آنها انداخت. سپس بدون آنکه با آنها سخنی بگوید از جای برخاست و رفت. مسیحیان هاج و واج به همدیگر نگاه کردند. ابوحارثه به سوی عبدالرحمان برگشت:
- ما که شنیده بودیم او با مهمانان خود با مهربانی رفتار میکند.
عبدالرحمان با تعجب شانههایش را بالا انداخت و با درماندگی به این سو و آن سو نگاه کرد. ناگهان چشمش به حضرت علی(ع) افتاد:
- ابوحارثه، آن جوان داماد پیامبر است. بهتر است پیش او برویم. او حتماً علّت این رفتار پیامبر را میداند.
عبدالرحمان این را گفت و تندتند به سوی حضرت علی(ع) رفت.
- ای علی! مهمانان من از راه دور آمده و میخواستند با پیامبر صحبت کنند. میدانی که نامهی پیامبر(ص) به آنها رسیده است.
حضرت علی(ع) گفت: «تا زمانی که لباسهای گرانقیمت و طلا و جواهر به خودتان آویختهاید پیامبر با شما سخن نمیگوید. بهتر است با لباس و سر و وضعی ساده به اینجا بیایید.»
روز بعد خیلی زود از راه رسید. اینبار مسیحیان نجران ساده و بیآلایش لباس پوشیده، یکییکی وارد مسجد شدند. به حاضران درود فرستادند. کنار پیامبر نشستند. پیامبر خدا(ص) با آنها احوالپرسی کرد. وقتی همه جمع شدند ابوحارثه لب به سخن گشود:
- ای محمد(ص) دربارهی عیسی مسیح چه میگویی؟
پیامبر پاسخ داد: «او بندهی خدا و پیامبر اوست!»
- شما چطور باور میکنید که فرزندی بدون پدر به دنیا بیاید. به عقیدهی ما عیسی فرزند خداست.
پیامبر با یکی از آیههای قرآن پاسخ او را داد: «به درستی که مَثَل عیسی نزد خدا مَثَل [آفرینش] آدم است. که او را از خاک آفرید. سپس به او گفت «باش» پس به وجود آمد.»(3)
پاسخهای پیامبر محکم و قانعکننده بود؛ امّا آنها نمیخواستند به همین سادگی تسلیم شوند و باز هم سؤال کردند. امّا پیامبرخدا(ص) به همهی پرسشهای آنها پاسخ میداد. سرانجام مسیحیان با لجاجت گفتند: «ای محمد(ص) پاسخها و سخنان تو ما را قانع نمیکند. تنها چارهی کار این است که با یکدیگر »مباهله»(4) کنیم و بر دروغگو نفرین بفرستیم و از خدا بخواهیم که دروغگو را نابود کند.»
ادامه دارد.
1) اتاقکی چوبی که در قدیم روی شتر میبستند.
2) عبدالرحمانبنعوف یکی از اصحاب پیامبر(ص) بوده است.
3) سورهی آلعمران، آیهی 59.
4) مباهله یعنی دو گروه به درگاه خدا دعا کنند و از خدا بخواهند که دروغگو نابود شود.
ارسال نظر در مورد این مقاله