دزد
یکی از وکلای ایران، در دربار شاهی، دزدی را دید که برای قتل میبرندش. گفت: «درحقیقت این را کشتن، واجب است، زیرا بدون منصب دولتی میخواهد دزدی کند!»
کتاب رضوان- میرزا آقاخان کرمانی
خسیس
خسیسی را که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل رسید. امید زندگانی قطع کرد. جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: «ای فرزندان! روزگاری در کسب مال، زحمتها کشیدهام و حلق خود را به سرپنجهی گرسنگی فشردهام تا این چند دینار ذخیره کردهام. از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج به آن دراز نکنید؛ و اگر کسی با شما گوید که پدر شما را در خواب دیدم که حلوا میخواست، فریفته نشوید و بدانید که مُرده چیزی نخورد. من چیزی را که در زندگی نخوردهام در مردگی تمنا نکنم!»
اخلاقالاشراف- عبید زاکانی
حمام
چون به بصره رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم و میخواستم که به گرمابه روم باشد که گرم شوم –که هوا سرد بود و جامه نبود- و من و برادرم هر یک به لنگی کهنه پوشیده بودیم. خورجینکی که کتاب در آن مینهادم، بفروختم و از بهای آن درهمی چند در کاغذ کردم که به گرمابهدان دهم تا باشد که ما را کمی بیشتر در گرمابه بگذارد. چون آن درهمها پیش او نهادم در ما نگریست. پنداشت که ما دیوانهایم و نگذاشت که ما به گرمابه برویم. از آنجا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان بر درِ گرمابه بازی میکردند، پنداشتند که ما دیوانهایم. درپی ما افتادند و سنگ میانداختند. ما به گوشهای شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم.
پس مرا در آن حال با مردی پارسی که اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر مُلک اهواز صحبتی بود. احوال مرا نزد وزیر بازگفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزد من آی.
من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن، مناسب ندیدم. نامهای نوشتم و عذرخواهی کردم. در حال، سی دینار فرستاد که این را بهای جامه دهید.
از آن دو دست جامهی نیکو ساختیم و روز سیّوم به مجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکومنظر و متواضع دیدم و متدین و خوشسخن...
بعد از آن که حال ما نیک شده بود، روزی به در آن گرمابه شدیم. چون از در برفتیم، گرمابهبان و هر که آنجا بودند همه برپای خاستند و بایستادند و دلّاک و قیّم درآمدند و خدمت کردند و به وقتی بیرون آمدیم و در آن میانه حمّامی به یاری گفتی: «این جوانان آنانند که فلان روز ما ایشان را در حمام نگذاشتیم (و گمان میبردند که ما زبان ایشان ندانیم.)» من به تازی گفتم که: «راست میگویی ما آنیم که پلاس پاره بر پشت بسته بودیم.»
آن مرد خجل شد و عذرها خواست.
سفرنامهی ناصرخسرو
پیراهن
درویشی بیسر و پا خواجهای را گفت: «اگر من بر درِ سرای تو بمیرم با من چه میکنی؟»
گفت: «تو را کفن کنم و به گور بسپارم.»
گفت: «امروز که زندهام مرا به پیراهنی بپوشان، وقتی مردم بیکفن به خاک بسپار.»
لطائفالطوایف
قحطی
در سال 1288 قمری که قحطی رسیده بود، علما کتابهای خود را فروخته، بهای نان دادند. مردمان سگ و گربه میخوردند و سگان نیز مُردههای آدمیان. شخصی نزد من آمد و گفت: «دوشینه خواب دیدم که جمعی از بزرگان، مرا به سوی تو راهنمایی کردند تا تو چیزی به من بدهی، پول یا خوراک.»
گفتم: «چون امشب بخوابی، به خدمت ایشان برس و از زبان من سلام به ایشان برسان و بگو فلانی میگوید اگر چیزی به دست کسی ندادهاید، او را به دیگری حواله نکنید.»
ریاضالحکایات- حبیبالله کاشانی
بلندگو
یکی از شعرا هنگام شعرخواندن چنان نعره میزد که مجسمهی امیرکبیر هم در تالار دارالفنون به وحشت افتاده بود، یکی دیگر از ته سالن گفت: «بلندگو رو خاموش کنین، پردهی گوشمون پاره شد!»
یکی دیگر از آن جلو گفت: «بلندگو از اول خاموش بوده!...»
خندهسازان و خندهپردازان- عمران صلاحی
ارسال نظر در مورد این مقاله