* بوسه‌های پدربزرگ

کتاب «بوسه‌های پدربزرگ» را انتشارات مدرسه چاپ و منتشر کرده است. محمود پوروهاب زندگی امام محمدباقر(ع) را در این کتاب به تصویر کشیده است؛ به دنیا آمدن امام محمدباقر(ع)، دعاهای پدربزرگ ایشان‌- امام حسین(ع)- و ناله‌های صحرای کربلا که او پسربچه‌ای شش ساله بوده است. از کودکی و از سلام رساندن پیامبراکرم(ص) به ایشان تا بزرگ‌سالی و برپا کردن پایه‌های انقلاب فرهنگی در جامعه‌ی دینی آن وقت. گوشه‌هایی از زندگی امام محمدباقر(ع) را با کلام شیرین ایشان با هم می‌خوانیم.

هشام خنده‌ی تلخی زد و گفت: «اشتباه شما در همین جاست.» او در ظاهر آرام بود، ولی روشی که او در پیش گرفت خطرناک‌تر از شمشیرهای برافراشته‌ی ما بود. اکنون این خطر در همه‌جا ما را تهدید می‌کند.

شخص دیگری پرسید: «ای خلیفه! می‌توانم بپرسم چه خطری ما را تهدید می‌کند؟»

هشام نگاه تندی به او کرد و گفت: «چه خطری بالاتر از این که امروز در بصره، کوفه، خراسان و جاهای دیگر علیه ما حرف می‌زنند و محمدباقر را خلیفه و امام می‌دانند.»

* از روی خط پایان

کتاب «از روی خط پایان» مجموعه شعری است که آقای محمد گودرزی دهریزی برای نوجوانان با درون‌مایه‌ی انتظار سروده است. این کتاب را بوستان کتاب قم چاپ کرده است. البته این کتاب را برای سنین پایانی دبستان معرفی کرده است؛ اما به نظر می‌رسد این کتاب برای پایان دوره‌ی راهنمایی مناسب‌تر باشد. انتظار یک حس درونی است. تقریباً هر آدمی حالت انتظار برای او پیش می‌آید. انتظار آمدن یک منجی، انتظار رسیدن یک روز خاص، به پایان آمدن یک رنج و...

انتظار برای هرکس یک معنای خاصی دارد. شعرهای این کتاب بیش‌تر القاگر امید به فردایی روشن است که با حال و هوای نوجوانان سازگار است. اگر روزی شما یک شاعر شدید و خواستید حالت انتظارتان را نشان دهید، چه حرفی برای گفتن خواهید داشت؟

با هم یکی از شعرهای او را می‌خوانیم:

آخرین فصل انتظار

از زمین و هوا در دیوار

جلوه‌های امید می‌بارد

از لب خنده‌زار مردم شهر

یاس سرخ و سفید می‌بارد

*

می‌وزد باد و می‌خزد باران

نرم‌نرمک به روی شانه‌ی ما

می‌چکد بچه یاکریمی خیس

از نوک ناودان خانه‌ی ما

*

فال حافظ زدم چنین آمد

خوش‌خبر باش ای نسیم شمال

ناله‌ی عاشقان خوش است بنال

که به ما می‌رسد زمان وصال

*

در دلم کهکشان کشیده شده

از ستاره شده چراغانی

خاطرم جمع شد که می‌آید

آن مسافر به جشن مهمانی

*

قول داده که می‌شود ساکن

در دل بی‌قرار منتظران

و برای همیشه خواهد ماند

چون گذشته کنار منتظران

*

کاشکی در نگاه ثابت من

مثل تصویر برقرار شود!

اولین حرف سبز و شیرینش

آخرین فصل انتظار شود

* تو را صدا می‌زنم

«تو را صدا می‌زنم» نام کتابی است که آقای علی باباجانی آن را نوشته است. در این کتاب حیوانات با زبان بی‌زبانی با خدا حرف می‌زنند. از او تشکر می‌کنند. وقتی این کتاب را می‌خوانیم شاید پیش خود بگوییم پس چرا بعضی از مردم نمی‌خواهند با خدا به این مهربانی حرف بزنند. درد و دل کنند. دعا بخوانند. اگر با این عقلی که خدا به ما داده است نخواهیم از خدا تشکر کنیم پس باید با چشم تیزبینی که خدا به ما داده است از حیوانات یاد بگیریم؛ وگرنه از آن‌ها هم کم‌تر خواهیم بود؛ اما اگر یک نفر از ما بپرسد مگر می‌شود حیوانات حرف بزنند به او می‌گوییم: «بله، هرچه در آسمان و زمین است مشغول تسبیح خداوند مهربان است.»

دم دراز من

داشتم بازی می‌کردم.

با شادی از این درخت

به آن درخت می‌پریدم.

یک‌دفعه شاخه‌ی درخت شکست.

نزدیک بود با مخ به زمین بخورم.

اما دم درازم به کمکم آمد.

دمم را به یک شاخه گیر دادم.

دمم مرا بین زمین و آسمان نگه داشت.

خدایا!

می‌دانم که تو

به دمم یاد دادی مواظب من باشد.

میمون

***

* اولین باران آبان

«اولین باران آبان» نام کتابی است که فریدون سراج سروده است. این مجموعه برای نوجوانان تنظیم شده است. شاعر با نگاه‌های مختلف از زندگی خواسته است به ما بگوید این لحظه‌ها از ارزش بالایی برخوردار است. در وقت خواندن شعر احساس سبزی روی دل‌مان می‌نشیند. ما را قدم به قدم همراه خود می‌برد و دست‌مان را موقعی ول می‌کند که احساس در برکه‌ای از آب زلال غوطه‌ور شده است. چند لحظه شادی را برای دل‌تان به ارمغان می‌آورد. بی‌شک آقای سراج از شاعران آینده‌دار ما هستند. شاعری است با احساسات قوی و نگاه‌های تازه. قسمتی از شعر «دفتر نگاه من» را با هم می‌خوانیم.

دفتر نگاه من

انتظار

دیر به پایان رسید

بر لب دریاچه رسیدم عصر

چرخ زدم با نگاه

تا همه جا موج بود

موج موج...

لحظه به لحظه هیجان می‌تپید

توی دل موج‌ها

گوش من پر ز صدای کف‌آلودشان

آفتاب

گرم شنا در غروب

در افق ساکت دریاچه بود

دورتر

قایقی

بی‌خبر از دور و بر

روی کف ماسه‌ها

غرق خواب

منظره‌های قشنگ

چشم مرا مال خودش کرده بود

بس که به شوق آمدم

زود دویدم در آب

یک نسیم

دفتر آن روز نگاه مرا

چند ورق خواند و رفت

برد به همراه خود

حس سبک‌بالی من را به اوج

تا که به ساحل برسم موج‌ها

بدرقه کردند مرا چند بار

در دلم

بی‌خبر از سایه‌ی سرد غروب

خاطره‌ای مانده بود

خاطره‌ی دلکش یک روز خوب

ساپروفیت

«ساپروفیت» نام کتابی است که آقای رفیع افتخار برای نوجوانان نوشته است. این کتاب را نشر «قطره» چاپ و منتشر کرده است. این کتاب درباره‌ی هشت سال دفاع مقدس است. جنگ که از جنوب کشور شروع شد و خیلی از خانواده‌ها مجبور به ترک شهر شدند. آقای افتخار با استفاده از داستان جذاب و لطیف با نثر بسیار صمیمی و نگاه تازه از نوجوانی می‌گوید که حاضر به ترک خانه و شهرش نیست. نثر آن‌قدر تازه، خیال‌انگیز و جذاب است که تو را به دنبال خود می‌کشد و وادارت می‌کند تا آخرش را بخوانی. چند سطر از این کتاب را با هم می‌خوانیم:

وقتی خانه خالی شد انگار تمام شهر خالی شد، انگار همه‌ی دنیا خالی شد. با رفتن‌شان انگار زندگی را با خود بردند. خانه، خیابان و شهر در سکوت فرو رفت. مثل این‌که روح شهر را با خودشان بردند.

مدتی را بی‌هدف در اتاق‌ها چرخ زدم، بیرون رفتم و توی کوچه و خیابان پلکیدم. نزدیکی‌های ظهر برگشتم. حالا دوساعتی می‌گذشت و با خود مرتّب محاسبه می‌کردم.

- حالا کجای جاده باید باشند؟

مادر برای چند روز غذا در یخچال برایم آماده گذاشته. به گمانش با تمام شدن غذا او دوباره برگشته و از این بابت هولِ خورد و خوراکم را نداشت...

CAPTCHA Image