نویسنده
حورا احتشامی
قصّاب با دقت و مهارت خاصّی گوشتها را از استخوان جدا کرد و به کناری گذاشت. بوی زُهم گوشت و گرمای هوا، مگسها را به درون مغازه کشانده بود. قصّاب هر از گاهی بیاختیار دستش را تکان میداد تا مگسهای سمجی را که روی صورتش مینشستند، از خود براند. از صبح فروشش بد نبود، اما حالا کسی داخل مغازه نبود. چهارپایهی چوبی کهنه را برداشت، بیرون مغازه گذاشت. هیکل بزرگش را که روی چهارپایه قرار داد، چهارپایه صدا داد و آرام گرفت.
به نظرش استشمام هوای تازه، آن هم بدون بوی زُهم گوشت لذّتبخش بود. نگاهش به کوچه بود که هرازگاهی کسی از آن رد میشد. پیرمرد عصا بهدست با ریش سفید نامرتّب؛ زنی که صورتش را پوشانده بود و دست پسرکی را گرفته بود و تندتند راه میرفت. پسرک گریهکنان میدوید. بین راه زمین خورد. زن دستش را کشید و بلندش کرد و هر دو داخل خانهای شدند. او از صبح مشتریهای متفاوتی داشت. مثل همین مردمی که حالا از کوچه عبور میکردند. فکر کرد کدامیک ممکن است مقصدشان مغازهی قصّابی او باشد.
از صبح هم نسیه داده بود، هم به فقیری کمک کرده بود و هم ارزانتر فروخته بود؛ امّا مشتریهای ثروتمندی هم داشت. ترجیح داد مشتری بعدیاش خرید خوبی بکند و پولش را نقد بپردازد. پارچهی کهنهای را که روی دوشش بود، برداشت و عرق پیشانیاش را گرفت. سر برگرداند و نگاهی به داخل مغازه کرد. صدای وزوز چند مگس مغازه را پُر کرده بود. توی این هوای گرم ممکن بود گوشتها فاسد شوند. فکر کرد هرطور شده آنها را باید بفروشد تا فاسد نشوند.
صدای حلوافروش توجّهش را جلب کرد. حلوافروش فریاد میزد تا برای حلواهایش مشتری جلب کند. قصّاب دست برد پَر شالش و سکههایش را بیرون آورد و شمرد. کافی نبود. حساب کرد:
«گلّهدار 5 سکه طلبکار است. 10 سکه هم برای گوسفندهای فردا، 2 سکه برای آرد و...»
بوی خوبی به مشامش خورد. حلوافروش نزدیک شده بود. قصّاب آب دهانش را قورت داد و دوباره به سکّهها نگاه کرد. مردّد بود. میتوانست نسیه بخرد. سرش را بلند کرد. سیاهی ته کوچه نمایان شد. چشم تیز کرد تا ببیند کیست. با خود گفت: «شاید مشتری من باشد.» مرد آهسته آهسته نزدیک میشد. قصّاب دستپاچه شد. بلند شد و ایستاد. دستی به لباسهایش کشید تا آنها را مرتب کند. فکر کرد: «بهتر از این نمیشود. امیرالمؤمنین علی(ع) است، خلیفهی مسلمانان.»
امام علی(ع) هنوز نزدیک نشده بودند که مرد قصّاب بلند سلام کرد. امام سر بلند کردند و پاسخ سلام او را دادند. قصّاب هیجانزده داخل مغازه را نشان داد و گفت: «ای امیرمؤمنان، گوشتهای خیلی خوبی دارم. بفرمایید تا خدمتتان بدهم!»
امام نگاهی به داخل مغازه و بعد به قصّاب کردند و فرمودند: «اکنون پول ندارم.» قصّاب گفت: «من صبر میکنم. هر وقت خواستید پولش را بیاورید.» امام فرمودند:
- اگر من نمیتوانستم به شکم خود بگویم، صبر کند، از تو میخواستم که صبر کنی؛ ولی حالا که میتوانم، به شکم خود میگویم صبر کند.
و بعد خداحافظی کردند و به راهشان ادامه دادند. قصّاب با نگاهش امام را دنبال کرد. کسی تکانش داد. حلوافروش بود: «حلوا نمیخواهی؟» قصّاب نگاهی به حلواهای درون سینی کرد و دوباره به پیچ کوچه خیره شد. زیر لب گفت: «حلوا نمیخواهم.» سایهی امام در انتهای پیچ پنهان میشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله