نویسنده

شاید باورش سخت باشد برایت، می‌دانم! اما من نصف بیش‌تر دنیا را از پنجره‌ی پیکان آبی پدرم دیدم.

قدیم‌ترها مردادماه یک چمدان بزرگ بود که تمام چیز‌های‌مان را دانه‌دانه تویش می‌چیدم. من می‌نشستم روی چمدان و مادر زیپ سرتاسری‌اش را می‌کشید. چمدان‌مان سرمه‌ای خاکستری بود و پدرم در یکی از مأموریت‌هایش در سیستان و بلوچستان، از بازار خریده بود. من مسواک‌ها، عینک رانندگی پدر، حوله، لیوان و بشقاب یک‌بار مصرف را برمی‌داشتم. مرداد آن سال‌ها بوی شربت معده‌ای را می‌داد که درش باز می‌ماند و لباس‌های چمدان را کثیف می‌کرد. مرداد آن سال‌ها پر است از غُرهای مادر وقتی دفترچه‌های بیمه را روی جاکفشی جا می‌گذاشتیم و تازه نیشابور یادمان می‌افتاد...

مرداد را من همیشه سفر معنی می‌کنم. مرداد یک جاده‌ی دراز است با کاکتوس‌هایی که گل زرد داده‌اند. پدر کاست آهنگ‌های قدیمی‌اش را گذاشته و با ما شوخی می‌کند...

شیشه‌های مرداد همیشه پایین است. دریا از دور پیداست و ما توی جاده‌ها دنبال اتاق‌های کرایه‌ای می‌گردیم.

مرداد، یعنی سکون؛ یعنی هنوز مانده تا از تابستان دوست‌داشتنی‌ات جدا بشوی؛ یعنی یخ در بهشت و کفش‌های روباز تابستانی؛ یعنی خیابان‌ها، جاده‌ها و خاطراتی که از گرما کش می‌آیند.

سپیده از رسیدن مرداد می‌ترسد. می‌گوید وقتی مرداد می‌رسد من برای تلف شدن بقیه‌ی تابستانم نگرانم. نگرانم روزها بگذرند و من ازشان جا بمانم.

برای هومن همه‌ی تابستان مثل هم است. او مرداد را می‌خواهد زیر کولر بگذراند و کتاب بخواند.

باید از همین الآن برنامه‌ها را ریخت. باید از اتاق بیرون رفت. سینمای مرداد و پارک‌های خنک مرداد منتظرند. شاید پشت دری، بچه‌گربه‌ای گرمازده منتظر توست که برایش ظرف آب ببری. مرداد، نشسته است توی اتاق و می‌خواهد ببیند حرکت بعدی تو، کدام خاطره‌ی تابستانی را دنیا می‌آورد!

دخترخاله و پسرخاله‌ی من برای‌شان مرداد و شهریور فرقی ندارد. آن‌ها سخت درس می‌خوانند. کم می‌خوابند و دایم دارند تست‌های سرسخت را شکست می‌دهند. آن‌ها دو سالی می‌شود که از آمدن تابستان دلهره‌ی کنکور را می‌گیرند و تمام روزهای تیر، مرداد و شهریور را برایش تلاش می‌کنند.

مرداد فرشته شبیه به یک روستاست که در دامنه‌ی تپه‌هایش یک گوسفند گم شده و فرشته او را به گله رسانده. مرداد نازنین سفرهای اروپایی است و هتل‌هایی که بستنی‌های خوش‌مزه دارد. مرداد رضا یک کانال بزرگ است حوالی آخر شهر. کانالی که رضا تویش شنا کرد و ناراحتی پوستی گرفت!

تابستان به نیمه‌اش می‌رسد. پدر مرخصی می‌گیرد. ما می‌افتیم توی جاده‌ای که خورشیدش دارد غروب می‌کند. جاده‌هایی که می‌رویم بوی برنج می‌دهند؛ بوی کته کباب و ماهی قزل‌آلا؛ بوی چوب خیس‌خورده‌‌ای که آتش نمی‌گیرد. مرداد برای من کفش‌های سوراخ سوراخ زردم است که تمام تابستان را با آن دویدم...

باور کردنش سخت است، می‌دانم! اما مرداد برای من هنوز هم همان چمدان بزرگ سرمه‌ای خاکستری است. همان چمدانی که مادر هر سال غُر می‌زد جنسش خوب نیست و یکی از زیپ‌هایش در رفته. چمدانی که با ما سفر کرد و نصف بیش‌تر دنیا را دید از صندوق عقب همان پیکان آبی.

CAPTCHA Image