نویسنده
نمیگذارند که برود. نمیگذارند کاری که مدتهاست آرزویش را داشته، کاری که خیلی وقت است برایش برنامهریزی کرده، انجام دهد. همه میگویند: «کوچکی احمد. برای تو زود است احمد. مادرت چه میشود احمد!»
اما احمد، توی قلبش، دریای بزرگی از معرفت دارد و همه اینهایی که میگویند نرو، فقط قد و قوارهی کوچکش را نگاه میکنند و از دلش خبر ندارند.
وقتی احمد زبان باز میکند، همه متحیر میشوند و باورشان میشود که احمد را نباید توی این قد و قوارهی کوچک خلاصه کرد.
احمد میگوید: «هرکس باید جوابگوی اعمال خودش باشد. نمیتوانم در قیامت عذر بیاورم که چرا نرفتم!» آنقدر گریه میکند و التماس میکند که دل همه نرم میشود و احمد هم، همسفر پرستوهای سبکبال میشود.
همهی آنهایی که فتحالمبین را دیدند، احمد را همیشه یادشان هست. آخر، احمد، از همه کوچکتر است و از همه بزرگتر!
محرم و فتحالمبین، دشت عباس، گامهای کوچک احمد را به خود دیدهاند. احمد، سرخوش است. خوشحال است. دوست خوبی هم هست. مخصوصاً برای نیزارهای جزیرهی مجنون یا برای ماههای زیبای بدر... لبخندهایش هم یک لحظه پاک نمیشوند و توی ذهن همه نقش میبندد.
احمد را بیسیمچی هم کردهاند. آخر، همه میدانند لحن شوخش، لحن آرامش، قوت قلب بزرگی است و توی سختترین شرایط، احمد کار یک فرمانده را میکند. هر وقت هم که لباس غواصی را میدهند به احمد، باز شوخی کردنش گل میکند و میگوید: «شلوار این لباس برای من به اندازهی دو شلوار میشود! صبوری او هم میشود الگوی همه.»
نماز شبهایی که این بچه میخواند بزرگترها را انگشت به دهان نگه داشته و همه به هم میگویند: «اگر قد و قوارهی کوچکش نبود باور نمیکردیم که او کمسن و سال است!» اما احمد برای این همه شبزندهداری و این همه عبادت، صبر زیادی دارد. آنقدر که عالم و آدم به این حال خوش او، به این همه طاقت و صبر او غبطه میخورند.
حالا هم که کربلای 4، مردان خدا را کربلایی کرده، احمد هم با وجود زخم پا و کمرش، کنار کاروان کربلایی قرار گرفته... احمد کوچک، اما بزرگ، با دوستانش پیش میرود؛ اما جایی بین آسمان و زمین، آنجایی که کربلا بار دیگر مقابل چشمان احمد جان گرفته و زنده شده، احمد، آهسته و با لحنی مطمئن، دوست کنار دستش را صدا میکند و خبر آمدن میهمان ناخواندهای را در بدنش میدهد.
تیر کوچکی، احمد کوچک را نشانه گرفته و احمد همانجا میماند تا مانع دوستانش نباشد.
حالا چشمهای احمد، آسمان را میکاوند و رفتن دوستانش را که میروند تا کربلای 4 را رقم بزنند، بدرقه میکند.
پرستوهای سبکبال رفتهاند، اما احمد، زودتر از همهی آنها، بالهای زخمیاش را باز کرده تا آسمان منتظر را، مهمان پرواز دیدنیاش کند.
احمد، سطر به سطر وصیتنامهاش را که دو روز پیش نوشته زیرلب زمزمه میکند و دوباره خدا را صدا میکند. این روزها کاروان کربلاییهایی که بعد از سالها به خانههایشان باز میگردند عطرآگین و شکوفهباران است؛ اما مادر احمد، باز هم بین این همه عطر، عطر خوش پسر خودش را میشناسد و یقین دارد که فرزندش برای همیشه به آرزویش رسیده و بازگشتی برای او نخواهد بود. آخر احمد کوچک، اما بزرگ، آرزو کرده که قبرش مثل دختر پاکدامن نبیاکرم(ص) بینام و نشان بماند. شاید صبوری احمد، میراث مادر صبورش باشد. آخر احمد، با آن قد و قوارهی کوچکش، ولی با آن قلب بزرگش، خدای بزرگش را صدا کرده و خدا، او را اجابت کرده است و به وعدهاش عمل کرده. حالا، احمد، هم به آرزویش رسیده و هم اینکه برای همیشه بزرگ و جاودانه شده است.
شهید نوجوان احمد حلمی/ متولد: 1346/ شهادت: کربلای4.
ارسال نظر در مورد این مقاله