دوستی


افسانه‌ای از یک کوه

زمانی در منطقه‌ای کوهی زندگی می‌کرد که بلندی قد آن به حدی زیاد بود که بلندترین کوه در تمام جهان به حساب می‌آمد و درنتیجه او دوستان خیلی کمی داشت.

فقط ابرهای نرم بزرگ می‌توانستند از همه‌ی راه‌های کوه تا سر قلّه دسترسی داشته باشند؛ اما چیزی که جالب بود این که نوک تیز کوه به پهلوی بسیار نرم ابرها می‌خورد، طوری که آن‌ها را قلقلک می‌داد و ابرها می‌خواستند از خنده منفجر شوند و گاهی به جای خنده، مایل بودند تا به سختی گریه کنند و بعد ببارند.

در یک تابستان داغ، خورشید، بی‌رحمانه به سمت پایین می‌تابید. یک ابر کوچک تنها در آسمان دیده می‌شد. کوه احساس کرد خیلی غمگین است.

وقتی که او نتوانست بیش‌تر از این تنهایی را تحمل کند، از آسمان وسیع بزرگ پرسید: «چرا اجازه نمی‌دهی هیچ جنبنده‌ی کوچکی در فضای آبی‌رنگ بزرگ روشن تو بدود و بازی کند؟»

آسمان پاسخ داد: «همه‌ی فرزندان من– یعنی ابرها- به سمت قلمرو زمستانی که خیلی دورتر از این‌جاست، رفته‌اند. آن‌ها تا پایان تابستان برنخواهند گشت.»

کوه با یک آه گفت: «اما دلم برای‌شان خیلی تنگ شده است. شاید من هم باید به قلمرو زمستان بروم و دوستانم را ملاقات کنم!»

آسمان قاطعانه گفت: «تو یک کوه هستی و کوه‌ها سنگین هستند. تو نمی‌توانی شبیه ابرها پرواز کنی. کوه‌ها همیشه سر جای خود می‌مانند.»

از آن روز کوه غمگین‌تر شد. او ناله کرد و گفت: «هرکسی به اطراف حرکت می‌کند و چیزهای تازه‌ی مهیجی پیدا می‌کند و من باید در جای خود باشم. هیچ‌کس و هیچ‌چیزی به من نیاز ندارد.»

اشک‌ها از صورت کوه به طرف پایین جاری شدند.

کوه برای اولین‌بار در زندگی‌اش اشک ریخت و همان‌طور گریه کرد.

خاک خشکیده و ترک‌دار در پایین کوه یک آه بلند از سر آسودگی کشید و با تشنگی زیادی که داشت، شروع کرد به نوشیدن آب که مدت طولانی انتظارش را می‌کشید.

تا قبل از پایان روز، دشت ترک‌هایش از بین رفت و از چمن تازه پر شد.

دشت، کوه را صدا زد و گفت: «ای کوه مهربان! متشکرم از این که مرا از یک سرنوشت وحشت‌ناک نجات دادی! آب شما خیلی تمیز است. آن آب همه‌ی زخم‌های مرا خوب کرده است. نگاه کن که آن آب چه مقدار در من تغییر ایجاد کرده است.»

کوه، طوری شگفت‌زده شده بود که گریه کردن را متوقف کرد.

تا به حال، هیچ کسی حتی از پایین کوه با او صحبت نکرده بود. گذشته از همه، او خیلی بلندقد بود و دشت خیلی دور و پایین بود به طوری که حتی کوه از وجود آن غافل شده بود.

کوه به پایین نگاه کرد و با شگفتی، بریده بریده نفس کشید و فرش سبزی را که به دست خودش خرم و آباد شده بود را دید؛ درخشان و تازه. دشت به طوری زیبا شده بود که خم شد تا آن را ببوسد.

به همین شکل، آسمان قدیمی وسیع با او نجوا کرد و گفت: «حالا ای کوه، تو می‌بینی که می‌توانی دوستانی را در هر جا پیدا کنی! تو فقط باید از آن‌ها اطلاع داشته باشی.» 

CAPTCHA Image