نویسنده
از دیوارها خوشم میآید. از دیوارهایی با نقشهای درشت خاکستری. هرچه فکر میکنم نمیفهمم نقش دیوارها چیست؛ اما خوباند. دوستشان دارم. دیوارهای قبلی یا گچی بودند یا رنگهای بدی داشتند؛ کرم چرک و خاکستری. همهی دیوارها شبیه هماند؛ همرنگ هم.
داداش ولو میشود کف اتاق روی موکتهای خاکی که: «خسته شدم دیگه!» مامان پری توی اتاقها چرخ میزند و میگوید: «مسخرهبازی در نیار، پاشو، پاشو، اینقدر خودت رو نمال به این موکتها!» و بعد با پایش جعبهی سبکی را هول میدهد گوشهی اتاق. داداش چندشش نمیشود از کثیف شدن روی موکتهای خاکی. دستهایش را باز میکند و سوت میزند.
توی اتاقها چرخ میزنم. خانهی جدیدمان را دوست دارم. همیشه خانههای جدیدمان را دوست داشتهام. مامان گرهی روسریاش را میبندد بالای سرش. بابا سیگاری از توی جیبش درمیآورد. با آرنجش لم میدهد به طاقچه. ابروهایش را گره میزند توی هم و چشمهایش ریز میشوند.
اتاقها بزرگاند. از خانهی قبلی بزرگترند. توی اتاق پشتی میروم و داد میزنم: «این جا اتاق من!» کسی جوابم را نمیدهد. در عوض داداش بلند میخندد: «باشه!» حرصم میگیرد. به کارتنهای خالی لگد میزنم.
بابا میز خالی تلویزیون را هول میدهد گوشهی اتاق، کنارِ در. خانهیمان پردههای توری خاک گرفته دارد. پردهها از قبل بودند، قبل از اینکه ما بیاییم. داداش قِل میخورد روی زمین. خیال بلند شدن ندارد. میگوید: «امشب فوتبال دارد!» و محکم نفسش را میدهد بیرون. پرههای دماغش تکان میخورند. بعد همانطور دماغش را باد میکند و زل میزند به سقف. بابا نفس عمیقی میکشد. مامان کارتنها را میبرد آشپزخانه.
کارتنهای کوچکتر را میگیرم دستم و میروم توی آشپزخانه. آشپزخانهیمان را هم دوست دارم. توی حیاط است. یک در آهنی آبی دارد، با شیشهی شکسته. حماممان هم توی آشپزخانه است. یک سکوی سنگی دارد و یک دوش بلند. میپرم روی سکو و دستهایم را میکوبم به هم. صدا میپیچد. خوشم میآید. خوشحالم که حماممان یک سکوی سنگی بزرگ دارد. آشپزخانهیمان بهترین آشپزخانهی دنیاست. یک پنجرهی کوچک هم دارد، رو به اتاق جلویی. از پنجره داداش را میبینم و بابا را. داداش یک سر کمد را گرفته و بابا سر دیگر را؛ کمد را میبرند اتاق پشتی. مامان میگوید: «یخچال را هم همانجا میگذاریم!» تا به حال خانهای نداشتیم که یخچالش توی اتاق باشد. داداش را صدا میزنم. برمیگردد و نگاهم میکند. چشمهای هر دویمان برق میزند. از پنجرهی آشپزخانه همه جای اتاق معلوم است. مامان صدایم میکند. میگوید یکعالم کار داریم و مسخرهبازی را کنار بگذارم. بعد یک جارو میدهد دستم که اتاقها را جارو کنم.
خانه خوشگل شده؛ دوستداشتنیتر شده. همهی وسایل سرجایشاناند. دستم را میزنم زیر سرم و به دیوارها فکر میکنم، به دیوارهایی با نقشهای درشت خاکستری.
شبها را دوست ندارم. شب که میشود حوصلهیمان سر میرود. بابا رادیوی قدیمیاش را میگیرد دستش و صدایش را تا آخر زیاد میکند. رادیوی پدربزرگ است. قراضه و به درد نخور است. جز خشخش کار دیگری بلد نیست. بفهمی نفهمی یکی دو آهنگ پخش میکند و بعد صدای خشخش اتاق را پر میکند. دلم تلویزیون کنترلدارمان را میخواهد. صفحهی کوچکی داشت. با یک آنتن بزرگ رویش. قبل از این که بیاییم اینجا بابا فروختش. بهمان قول داده یک تلویزیون خوبتر بخرد. یک تلویزیون بزرگتر.
سرم را میگذارم روی پای مامان و دراز میکشم. مامان روی پارچهی سفیدی گلدوزی میکند. هیچکس حرف نمیزند. بابا با ابروهای درهم با رادیو کلنجار میرود. داداش زانو زده کنارش و با هیجان منتظر است. منتظر چه، نمیدانم. حوصلهام سر رفته. دلم میخواست فصل مدرسهها بود و یک عالم درس داشتم برای خواندن و نوشتن. صدای تلویزیون معصومخانم میآید. مامان میگوید: «انگار کرند!» و سوزنش را تندتند توی پارچه فرو میکند. من خوشم میآید که صدای تلویزیونشان بلند است. صبحها از تلویزیونشان صدای کارتون میآید، ظهرها صدای برنامههای آشپزی و شبها صدای سریال و اخبار.
معصومخانم پیر است، اما نه مثل مادربزرگ که زانوهای خمیده دارد و نمیتواند راه برود. شبیه جوانها پیر است. قدبلند و شانههای پهن دارد. عینک میزند به چشمهایش و زیر دامن گلدارش شلوار میپوشد. با مشقدمعلی زندگی میکند و حسن. حسن آرایشگر است. صبحها میرود، شبها میآید. دلم میخواهد برای یک بار هم که شده بروم مغازهی حسن و وسایل آرایشگریاش را از نزدیک ببینم.
صبحها آفتاب از لابهلای پردههای توری میافتد توی اتاق، روی گلهای سرخ فرشمان. فرش بزرگمان را انداختهایم اتاق جلویی. اتاق پشتی فرش ندارد؛ موکتهای قهوهای دارد. از موکتها خوشم میآید. اتاق پشتی در هم ندارد. بابا در اتاق پشتی را درآورد تا خانهی مان بزرگ و دلبازتر شود. اتاق پشتی طاقچه دارد. کاغذ دیواری با گلهای سبز دارد و یک انباری با سقف نردهای. از آنجا صدای معصومخانم میآید. صدای قاشق چنگالشان وقت غذا خوردن و صدای تلفنی حرف زدن حسن با دوستهایش. گاهی که حوصلهام سر میرود، میروم مینشینم کنار انباری و گوشهایم را تیز میکنم. از شنیدن صدای مشقدمعلی وقت حرف زدن با معصومخانم خوشم میآید. از شنیدن صدای تلویزیونشان که انگار کرند. گاهی پاهای درشت معصومخانم را روی نردههای انباری میبینم. میآید برنج میریزد توی قابلمهاش. کیسههای برنجشان روی سقف انباری است. وقت برنج برداشتن، دانههای برنج میریزند پایین. دانهها را جمع میکنم توی دستم که مامان نبیندشان، که گله و شکایت نکند، غصه نخورد و فکر و خیال نکند.
صبحها دنیای دیگری است. صداها جور دیگرند؛ بلندترند؛ عجیبترند. صبحها با صدای دماغ پاک کردن مشقدمعلی بیدار میشوم. مامان زودتر از ما بیدار میشود و بابا زودتر از همهی ما. مشقدمعلی از ته دلش دماغ پاک میکند. بارها و بارها فین میکند و هیچ خسته نمیشود. دستشویی معصومخانم گوشهی بالکن است، بالای آشپزخانهی ما. معصومخانم هم دماغ پاک میکند؛ حسن هم. نوبتی فین میکنند. بعد بلند بلند سرفه میکنند تا گلویشان صاف شود. وقت صبحانه خوردن صدایشان را میشنوم. صدای فین کردن مشقدمعلی با فین کردن معصومخانم فرق دارد. چندشم نمیشود. گوشهایم را تیز میکنم و به فین کردنشان گوش میدهم. میخواهم شبیه مشقدمعلی شوم؛ شبیه معصومخانم. میروم توی حیاط، کنار دستشویی میایستم. میخواهم خودم را توی آینهی گرد بالای دستشویی برانداز کنم. آینه بلند است. قدّم نمیرسد. نوک پاهایم میایستم. پیشانی و موهایم توی آینهی معلوم میشود. شیر آب را باز میکنم. ادای مشقدمعلی را درمیآورم. فین میکنم. صدای دماغ مشقدمعلی بلندتر است، خیلی بلندتر. محکمتر فین میکنم. دماغم خون میافتد. سرفهام میگیرد. مامان میآید. پسگردنی میزند. دم موهایم را میگیرد و پنبه میگذارد توی دماغم تا خونش بند بیاید.
مشقدمعلی مرد خوبی است. موهای سفید دارد و چاق است؛ با یک شکم گردالی که همیشه جلوتر از خودش راه میرود. مشقدمعلی همیشه یک لباس تنش میکند؛ شلوار قهوهای و بلوز سفید. شلوارش کوتاه است. وقت راه رفتن پاچههایش توی هوا تکان تکان میخورد. آستینهای بلوزش همیشه تا خوردهاند و موهای سفید دستش معلوم است. مشقدمعلی شبیه چارلی چاپلین راه میرود. از راه رفتنش خوشم میآید. ادای راه رفتنش را برای مامان درمیآورم. داداش بلند بلند میخندد. مامان پری گوشهی لبش میپرد بالا. لبش را گاز میگیرد. صورتش را خم میکند طرف شانهاش. میخواهد خندیدنش را نبینم. شانههایش میلرزند و صورتش سرخ میشود. خوشم میآید شبیه مشقدمعلی راه بروم.
وقتی درِ حیاط باز و بسته میشود، میروم پشت پردههای توری میایستم. صدای قدمهای آدمها را میشناسم. صدای قدمهای مامان پری با بابا و داداش فرق دارد؛ صدای قدمهای مشقدمعلی هم با صدای قدمهای معصومخانم و حسن. پشت پرده که میایستم تا ده میشمارم. هر کسی باشد، به ده نرسیده از راهروی دراز حیاط معلوم میشود. حدسم که درست باشد، برای خودم دست میزنم. داداش لنگه جورابش را پرت میکند طرفم و میگوید: «خل!» داداش از کارهای من سر در نمیآورد. نمیفهمد برای چه دست میزنم و خوشحال میشوم.
مشقدمعلی و حسن از راهروی دراز که رد میشوند، گاهی میروند توالت ما. دوست دارم بهشان بگویم: «اینجا برای ماست، حق ندارید بروید توالت ما!» مامان از پشت پرده یواشکی نگاهشان میکند. نفس عمیقی میکشد و چیزی نمیگوید. به مامان پری میگویم: «خودشان که توالت دارند.» بازویم را میچسبد و میگوید: «آرومتر! میشنوند!»
حیاطمان یک راهروی دراز و باریک دارد. شبها از راهروی دراز توی حیاط میترسم. فکر میکنم کسی توی راهرو راه میرود. ظهرها تفریحمان بالا رفتن از راهروی توی حیاط است. دست و پاهایمان را از دو طرف بدنمان شبیه قورباغه باز میکنیم و میچسبانیم به دیوار. تا سر دیوار بالا میرویم و از آن بالا میپریم پایین. از دیوار بالا رفتن را داداش یادم داده است. از دیوار بالا میروم و میپرم روی پشت بام بتولخانم. مامان اگر روی پشتبام ببیندم پوست کلهام را میکند. با جارو دنبالم میکند. بتولخانم این وقتها خواب است. اگر بیدار باشد و مرا روی پشتبام خانهاش ببیند، با صدای نازکش آنقدر جیغ و داد میکند که فرار میکنم و از ترس توی دستشویی قایم میشوم.
با داداش مسابقه میدهیم. هرکسی زودتر از دیوار بالا برود برنده میشود. بلدم اندازهی داداش سریع باشم. بلدم بیآنکه لیز بخورم، از دیوار بالا بروم.
ته راهرو یک درِ آهنی خاکستری داریم. درِ خاکستری دو تا سوراخ کوچک دارد. هر چه فکر میکنم نمیفهمم این سوراخها برای چه روی در هستند. از هیچکس هم نمیپرسم. به بابا قول دادهام سؤالهای احمقانه نپرسم. گاهی میروم و مینشینم پشت در حیاط. صورتم را میچسبانم به در و از توی سوراخها کوچه را نگاه میکنم. از تماشای آدمها از توی سوراخها خوشم میآید. ذوق میکنم از یواشکی تماشا کردن آدمها. گاهی هم لبهایم را میچسبانم به دو سوراخ و از خودم صدا درمیآورم. به خیال خودم آدمها را میترسانم، اما کسی محلم نمیگذارد. من همچنان به کارم ادامه میدهم.
عصرها را دوست دارم. عصرها خانه و حیاط پر از صدا میشود. از سکوت بدم میآید. عصرها مشقدمعلی صدای تلویزیونش را تا آخر زیاد میکند. معصومخانم میآید توی حیاط و به باغچهی کوچکمان آب میدهد. یک باغچه داریم اندازهی یک وجب؛ اندازهی دو تا از موزاییکهای حیاط. توی باغچهی کوچکمان درخت انگور داریم که شاخ و برگش تمام دیوار را پوشانده. درختمان عزیز معصومخانم است. نمیگذارد کسی به درختش دست بزند. عصرها بوی نم موزاییکهای خیس، حیاط را پر میکند. مامان قالیچهی کوچکی توی حیاط پهن میکند و ما با معصومخانم چای میخوریم. معصومخانم از عروسهایش میگوید و دامادهایش. دامادش را نفرین میکند و با روسریاش خیسی چشمهایش را پاک میکند. مامان سفارشمان کرده به شیر آب توی حیاط دست نزنیم. تهدیدمان کرده معصومخانم با شلنگ پدرمان را در میآورد. به معصومخانم حسودی میکنم وقت آب دادن به باغچه و درخت، وقت خیس کردن حیاط و دیوارها. به انگشتهای درشتش نگاه میکنم که از توی دمپاییها بیرون زده و توی فکر و خیالهایم غرق میشوم.
شبها غصهام میگیرد. دلم برای تلویزیونمان تنگ میشود. داداش دستههای آتاریاش را میگیرد توی دستش و مسخرهبازی درمیآورد. با دهانش صدای آهنگ بازیها را درمیآورد. میخندم به خلبازیهایش. بابا با رادیوی قدیمیاش کلنجار میرود و میگوید: «ایشاا... یه تلویزیون میآرم زود!» مامان میوه پوست میگیرد و میدهد دست بابا: «ایشاا...!» با لپهای پر از خیار میگویم: «زود یعنی کی؟» بابا میگوید: «زود یعنی زود!» ته دلم شمع کوچکی روشن میشود. با تهماندهی خیارم میروم مینشینم کنار انباری. گوشهایم را تیز میکنم. مشقدمعلی مسابقه تماشا میکند. دلم میخواست تلویزیون داشتیم. دلم میگیرد از این که نمیتوانم مسابقه تماشا کنم. مشقدمعلی میزند کانال اخبار. حرصم میگیرد. مشتم را میکوبم زمین. اشک توی چشمهایم جمع میشود، نه از درد دستم. دلم برای مجری مسابقه بدجوری تنگ شده است. همهیمان را میخنداند. خودم را یواشکی بین قابلمهها و آبکشهای آلومینیومی توی انباری جا میکنم. بین گونیها و بقچههای لباس. چشمهایم را میبندم و گوشهایم را تیز میکنم. به فردا فکر میکنم. دلم میخواهد زودتر صبح شود. شبها را دوست ندارم.
با یک عالم سر و صدا از خواب بیدار میشوم. مامان نیست؛ داداش هم. چشمهایم را میمالم و میروم پشت پردههای توری. یواشکی حیاط را نگاه میکنم. مامان توی حیاط است. چادرش را محکم کرده دور کمرش و یک سبد گوجهفرنگی میشوید. خوشحال میشوم. داداش روی یک چهارپایهی پلاستیکی نشسته و تماشا میکند. بوی رب تمام حیاط را پر کرده. معصومخانم و مشقدمعلی هم توی حیاطاند. معصومخانم کنار دیگ بزرگی ایستاده. گوجههای لهشده توی دیگ قل قل میجوشند. بوی رب حالم را خراب میکند. دماغم را میگیرم و میروم نزدیکتر. مشقدمعلی یک گوجهی بزرگ گاز میزند و با دست اشاره میکند: «بیا پیش خودم زری!» میروم پیش مشقدمعلی. مثل بچههای خوب میایستم و تماشا میکنم. به مشقدمعلی میگویم: «از بوی رب بدم میآید!» مشقدمعلی میخندد، الکی. معصومخانم با مامان بلند بلند حرف میزند و تندتند با سرفههای بلند گلوش را صاف میکند. گوجههای توی دیگ را که هم میزند مینشیند روی سکوی جلو آشپزخانه و از کش دامنش یک سیگار بیرون میآورد. مامان برایش کبریت میآورد. به کبریت توی دستش زلزل نگاه میکنم. خیال میکنم معصومخانم مرد است. به مشقدمعلی نگاه میکنم. سیگار نمیکشد. اولین بار است که میبینم یک زن سیگار میکشد. میروم کنار مامان پری میایستم. ساق دستش را میگیرم و سیگار کشیدن معصومخانم را تماشا میکنم.
از حیاط شلوغ خوشم میآید؛ از صدای دیگ و آبکشهای آلومینیومی. از صدای مشقدمعلی که بلندبلند خاطره تعریف میکند برای مامان. داداش از توی سبد گوجهای برمیدارد و نمک میزند. من گوجه نمیخورم. گوجه که میخورم تا خود شب نوک دماغم میخارد؛ دستهایم میخارد؛ شکمم میخارد؛ کف سرم میخارد. مامان یک قاشق کوچک گوجهی لهشده میگذارد کف دست داداش. زبان میزند. لپهایش جمع میشوند. انگار که آلوچه میخورد.
مشقدمعلی عطسه میکند. صدایش توی حیاط میپیچد. داداش از جایش میپرد. مامانپری گوشهی لبش میپرد بالا. دستش را میبرد گوشهی روسریاش و موهای بیرون زده را هول میدهد عقب. مشقدمعلی دماغش را محکم بالا میکشد. لپهای گوجهای داداش از لبخند سوراخ میشود. لبهایش را محکم چسبانده به هم که صدای خندیدنش بلند نشود.
تمام کوچه و راهرو را میدوم و به مامان خبر میدهم: «بابا تلویزیون آورده!» مامان دستهای خیسش را با دامنش خشک میکند و میآید توی حیاط. معصومخانم از پنجرهی آشپزخانهاش یواشکی نگاهمان میکند. سرم را که بالا میگیرم، نگاهش را میدزدد و خودش را پشت پرده پنهان میکند. بابا با یک جعبهی نارنجی میآید. از داشتن یک تلویزیون نارنجی خوشحالم. بابا تلویزیون را میگذارد روی میز، جای تلویزیون قبلی. نارنجی است و خوشگل. با دکمههای درشت سیاه در کنار صفحه. دکمهها را میچرخانم و با هیجان تماشا میکنم. بابا میزندش به برق. تق صدا میدهد و روشن میشود. برفک است. بابا آنتن تلویزیون را میچرخاند. تصویر میآید. سیاه و سفید است با یک عالم خط خطی. لبهایم جمع میشود. نمیخندم. به خیال خودم تلویزیون نارنجی بلد بود تصویرهای رنگی نشانمان بدهد. بابا آنتن را میچرخاند. کانالها رد میشوند. اخبار، کارتون، برنامهی آشپزی، سریال. به سریال که میرسد، مامان میگوید: «خوبه، خوبه، بذار باشه!» بابا حواسش نیست. دنبال تصویرهای صاف میگردد. پیدا نمیکند. دستش را میزند به کمرش و صاف میایستد: «فعلاً با همین سر میکنیم!» به صفحهی برجستهی تلویزیون نارنجیمان نگاه میکنم، به دکمههای بزرگش. تلویزیون برای عمهخانم است. چند وقتی داده به ما که سرگرممان کند، که حوصلهیمان سر نرود. کانالها را عقب جلو میکنم. دو تا کانال بیشتر نداریم. شبکهی چهار داریم و پنج. مینشینم گوشهی اتاق و ریشههای فرش را میبافم به هم.
پروانهی زرد بزرگی دور و بر درخت کوچکمان چرخ میزند. پابرهنه میدوم وسط حیاط. میخواهم بگیرمش توی دستم. جیغ میزنم از شادی. مامان میگوید: «چه خبرته؟ آرومتر!» پروانهی زرد را نشانش میدهم. لبخند کوتاهی مینشیند روی لبهایش. میخواهم پروانه را بگیرم توی دستم؛ میرود بالاتر؛ بزرگ است و زرد؛ با خالهای درشت سیاه. تندتند بال میزند. دلم میخواست از آن تورهای شکار پروانه داشتم. از آنها که توی کارتونها نشان میدهند. باهاش میدویدم دنبال این پروانه و میگرفتمش. داداش نیست که پروانه را ببیند. پروانه میرود بالاتر. میرود طرف پشتبام بتولخانم. دعا دعا میکنم که دوباره برگردد، که یک بار دیگر ببینمش. پروانهها درخت انگور هم دوست دارند؟ از کسی چیزی نمیپرسم. انگشتهایم را میکشم روی برگهای پهن درخت.
بابا برایمان آتاری دستی خریده. بازیهای خوبی دارد. حوصلهیمان سر نمیرود. نوبتی بازی میکنیم. آهنگ دارد. دکمههای زرد دارد و یک صفحهی کوچک که تویش مربعهای ریز معلوماند.
از خانهی معصومخانم صدای خندههای بلند میآید. همهی دخترها و پسرهایش جمع شدهاند. دستهجمعی تلویزیون تماشا میکنند. ادای خندیدن یکی از مهمانها را درمیآورم. داداش میخندد. بعد زبانش را گوشهی لبش بیرون میزند و سرش آرام آرام به آتاری دستی نزدیک میشود. میخواهد بازی هواپیما را تا مرحلهی آخر برود. زبانش را میدهد بیرون که بهتر تمرکز کند و انگشتهای پایش را توی هوا تکان تکان میدهد.
تلویزیون نارنجیمان خاموش است. کسی دوستش ندارد. کسی چیزی نمیگوید. بابا همینطور که لم داده به پشتی چرت میزند. مامان کتاب دعایش را گرفته دستش و تندتند میخواند؛ مثل شبهای امتحان. انگار که میخواهد تمام دعاهای دنیا را از حفظ شود و بهشت را بیاورد خانهیمان. میروم نزدیک انباری مینشینم. صداها بلندتر میشوند، واضحتر. از صدای مهمانی خوشم میآید؛ از صدای یک عالم قاشق و چنگال وقت غذا خوردن؛ از صدای خندههای بلند.
مشقدمعلی گفته تلویزیونش را نمیخواهد. صبح توی حیاط گفت. یک گوجهفرنگی قرمز هم گذاشت توی دستم و خندید. ابروهایم پریدند بالا که مامان دعوا میکند. انگار نشنید. شاید هم شنید. صدای مشقدمعلی میآید. دارد الکی میخندد. شاید هم راستکی میخندد. نمیدانم. دعا دعا میکنم که یادش نرود...
ارسال نظر در مورد این مقاله