نویسنده
مادر پرسید: «خانهاش را بلدی؟»
پدر به صندلی ماشین تکیه داد و گفت: «اختیار دارید خانم! مثل کف دست.» و دستش را جلو مادرم گرفت. یکهو فرمان چرخید و ماشین به کنار جاده منحرف شد. مادر دستپاچه گفت: «چه کار میکنی مرد؟ کور که نیستم. کف دستت را بارها دیدم.»
پدر هول شد و دودستی چسبید به فرمان و ماشین را کنترل کرد.
گفتم: «حالا خوب شد سرعتت کم بودها؛ وگرنه باید خبر مرگمان به آقا سالار میرسید.»
مادر سرش را به عقب چرخاند: «زبانت را گاز بگیر. این چه حرفی است که میزنی.»
پدر انگشت اشارهاش را به بینیاش نزدیک کرد؛ یعنی باید ساکت باشیم. سر راه به تابلویی رسیدیم. پدر گفت: «خیابان گلشن بود یا گلچین؟»
مادر به تابلوی بالای سر نگاه کرد: «ببین، خیابان گلشن سمت راست و گلچین مستقیم. مگر آدرسش را بلد نیستی؟»
پدر گوشهی خیابان ترمز کرد و گفت: «چرا، بلدم. آدرسش را گرفته بودم.»
مادر گفت: «خب آدرس را ببین کجا نوشته.»
ماشین را روشن کرد و گفت: «هوش و حواسم سر جایش است. آخ چه کیفی میدهد خانهی سالار جانم! الآن خانوادهاش منتظرند.» و این طوری حرف را عوض کرد.
فرمان را به طرف راست چرخاند. جادهای باریک که دو طرفش پر از درختان سبز بود. آبجی با دیدن درختان گفت: «من توت میخواهم. توت میخواهم.»
پدر دنده را عوض کرد و گفت: «دخترم، صبر کن الآن میرسیم. این توتها مال مردم است. باغ سالار پر از درخت توتهای قرمز و سفید است. رسیدیم، تو را تحویل درختان میدهم.»
یکدفعه پدر توقف کرد. روبهرو یک درِ بزرگ بود و دیگر راه خروجی نداشت. مادر گفت: «چی شده؟»
پدر به جلو اشاره کرد. مادر دستش را کوبید روی پاهایش و گفت: «وای، امان از دست تو مرد! اینجا که بنبست است.»
پدر از ماشین پیاده شد و گفت: «اشکالی ندارد. ببین چه هوای خوبی است. پیاده شوید. نشستن کنار این رود صفا دارد.»
لب رودخانه نشست و شلپ و شلپ آب را به صورتش پاشید. نفس عمیقی کشید و گفت: «چرا نشستید. خب این هم جزئی از مسافرت است. خوبیاش این است که اینجا بنبست است. حالا معلوم شد که باید مستقیم برویم.»
از ماشین پیاده شدیم و سر و صورتمان را توی آب رودخانه صفا دادیم. یکدفعه آبجی جیغ بلندی کشید و پرید بغل مامان. مادر گفت: «چی شده عزیزم؟»
زبانش بند آمده بود. جلو درِ خانه، یک سگ وحشی دهانش را باز کرده بود و زبانش را دو متر بیرون آورده بود. با دیدن ما پارس کرد. صدایش مثل بمب توی گوشمان صدا کرد. چهارنفری پریدیم توی ماشین و بابا در را بست. با ترس گفت: «شیشه را بالا بکشید. این سگ هار است.» و ماشین را روشن کرد. سگ دوید طرف ماشین و بالا و پایین پرید. بابا که هول شده بود دنده را به زور عوض کرد و گفت: «برو ببینم سگ بیتربیت!»
دندهعقب تا سر خیابان رفت. دیگر از سگ خبری نبود. نفس راحتی کشیدیم. مادر گفت: «وای، چه کار کنم با تو!»
گفتم: «این که کاری ندارد. یک زنگ بزن به آقا سالار آدرس دقیقش را بگیر.»
بابا از ماشینی سبقت گرفت و گفت: «نه پسرم، میخواهم غافلگیرش کنم. صبر کنید الآن خانهاش را پیدا میکنم. بعد از گلشن چی بود؟ ارمغان، آرمین...»
همینطور که میرفت چشمم به خیابان خورد که اسم ارمغان رویش بود. داد زدم: «بابا بابا خودش است، ارمغان.» بابا تندی ترمز کرد. سر آبجی به صندلی خورد و زد زیر گریه. بابا گفت: «این چه وضع آدرس دادن است. دقمرگم کردی.»
- به من چه! ازش رد شدی دیگر.
مادر، آبجی را ناز کرد و پدر دندهعقب گرفت تا به خیابان ارمغان برسد. همینطور که میرفت و سرش رو به عقب بود ایستاد و گفت: «یا اباالفضل! کارمان درآمد.»
پلیس موتورسوار بغل ماشین بابا ایستاد و گفت: «مدارک.»
بابا برگهی جریمه را تا کرد و با عصبانیت توی جیبش گذاشت و مجبور شد کلی راه را برود و دور بزند تا به خیابان ارمغان برسد. مادر گفت: «آقای محترم، شوهر عزیزم. نخواستیم غافلگیرش کنی! زنگ بزن آدرس دقیقش را بگیر. این طوری تا شب نمیرسیم ها.»
پدر گوشهای توقف کرد و گفت: «راست میگویی.» و دست کرد توی جیبش و کلی خرت و پرت از جیبش درآورد. وسایل انباری به گرد جیب بابا نمیرسیدند. از پول مچالهشده گرفته تا کاغذ باطله، کارت، آدامس و کلید توی جیب بابا بود. بدون آنکه آنها را مرتب کند یکی یکی نگاهشان کرد و به آخرین برگه که رسید گفت: «وای، آدرس را نیاوردم! شماره هم توی برگهی آدرس نوشته بودم.»
ماشین را دوباره روشن کرد و خندهای تحویل مادر داد: «اشکالی ندارد. این جا شهر کوچکی است. سالار و باغ مرکباتش معروفاند. از مغازهداری، کاسبی، کسی میپرسیم.»
همینطور که میرفت به جوانی رسید که سر کوچه ایستاده بود. پدر بوقی زد و گفت: «جوان، آقای سالار محبی را میشناسی؟ صاحب باغ مرکبات راه نارنج.»
جوان جلو آمد و سر خم کرد. با اعتماد به نفس عجیب گفت: «سالار! مسافرید. خوش آمدید به شهر ما. پس چرا از اینجا آمدید؟» و دستش را به طرف مخالف دراز کرد: «باغ سالار آن طرف خیابان است.»
پدر گفت: «مگر اینجا ارمغان نیست؟»
- چرا، اینجا ارمغان جنوبی است. سالار انتهای ارمغان شمالی است.
پدر چشمهایش را بست و نفسی از سر درد کشید. مادر گفت: «من دیگر چیزی نمیگویم. خودت هر گلی زدی به سر خودت زدی.»
به ارمغان شمالی رسیدیم، اما مگر این خیابان تمامی داشت. آبجی گفت: «مامان مامان دستشویی دارم.»
پدر زد روی پایش: «بیا... کارمان درآمد. حالا که داریم خانهاش را پیدا میکنیم بچه بیقراری میکند. بچهجان صبر کن الآن میرسیم!»
پدر گفت: «خب، اینجا هم سرسبز است. معلوم است تهاش به باغ سالار میخورد.» تشنهام بود. گفتم: «مامان آب داریم؟»
اما کلمن خالیِ خالی بود. مادر گفت: «با آن که میخواستم حرفی نزنم، اما یک گوشه نگهدار. دستشوییای، آبی...»
گلدستههای مسجد از دور پیدا بود. پدر گازش را گرفت. به مسجد که رسید گفت: «خوب شد. هر کسی کاری دارد برود انجام بدهد. دیگر موقع نماز است. نمازمان را اینجا میخوانیم.»
پدر سرحال برگشت. روی دستش کاغذی بود و در ماشین را باز کرد و گفت: «سوار شوید.»
کاغذی را به مادر نشان داد و گفت: «پیدایش کردم. جوان فلان فلان شده سر کارمان گذاشته بود. توی مسجد آدرس دقیق سالار را از پیرمردی گرفتم. میشناختش. بندهی خدا کلی تعارف کرد برویم خانهاش.»
مادر گفت: «خدا پدرش را بیامرزد؛ وگرنه معلوم نبود امشب چه بلایی سرمان میآمد.»
هر که دوری ]راه[ سفر را به یاد آورد، آماده خواهد شد.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله