نویسنده
دلت گرفته؛ دوست داری بغضت را بشکنی، اشک را میهمان تنهاییات کنی و با سکوت همآواز شوی. آنقدر با سکوت بخوانی تا فریاد ثانیهها افکارت را متلاشی کند و بغضی دیگر در انتهای گلویت شکسته شود. آنقدر با سکوت بخوانی تا شمع وجودت آب شود و این آب زلال، گونههایت را سیراب کند.
دلت گرفته؛ از آن همه ریا و حیله و بیوفاییها، از آن همه دروغ و غیبت و تهمتها، از آن همه تمسخرها و خندههای موذیانه نفرت داری. از گذشتهی سیاهت متنفری. دلت میخواهد از ته دل فریاد بکشی. دلت میخواهد با یک همدم حرف بزنی. دلت میخواهد از گذشتهی سیاهت بگویی و نشانی دیار نور را از او بپرسی. بی اختیار سکوتت را میشکنی، فریاد ثانیهها را خاموش میکنی و در زیر سایهی تنهاییات، لب به سخن میگشایی.
احساس میکنی گوشی هست که حرفهای تو را بشنود، چشمی هست که به لبهای تو بنگرد و دستی هست که بلندت کند و جادهی سعادت را به تو نشان دهد. احساس میکنی که سبک شدهای. حس میکنی که بار سنگینی را از دوشت برداشتهاند.
چشم میگشایی. هیچ کس نیست، فقط عطر یاس است و بوی بال فرشتگان.
نگاه جستوجوگرت را به اطراف میاندازی و میبینی که در آغوش یک بغل گل محبت نشستهای.
دستانت را بالا میبری و با همراهی اشکها، زیر لب زمرمه میکنی: «یا حق، به سویت آمدهام. کمکم کن!» و لحظهای بعد صدای بال فرشتگان و عطر گل یاس را احساس میکنی و لبخند معبود بخشایندهات، که صمیمانه به تو عشق میورزد و با وجود تمامی گناهانت، تنها کسی است که همیشه تکیهگاه توست. او که ارحم الراحمین است و غفار الذنوب.
آری، شب قدر است. شب ریختن گناهان، شب رقم خوردن تقدیرها، شبی که از هزار ماه برتر است.
تردید نکن؛ این لطف پروردگار توست. امشب، دوباره متولد شدهای، دوباره پاک، دوباره بیگناه... همچون کودکی زاده از بطن توبه. تولد زیبایت مبارک!
ارسال نظر در مورد این مقاله