قدم زدن با تنهایی آرام‌آرام قدم برمی‌دارم، چشم‌هایم را می‌بندم، باد دست‌هایم را می‌گیرد و همراه با شن‌های جاده قدم برمی‌دارم. سکوت همراهم می‌شود. چشم‌هایم را باز می‌کنم، به اطراف می‌نگرم. کمی آن‌سوتر، تنهایی، لب جاده منتظر من است. چشم‌هایش را در چشم‌هایم می‌دوزد و تمنای همراهی دارد... «تنهایی» نیز با ما هم‌سفر می‌شود. با هم به راه می‌افتیم. مقصد را نمی‌دانم، راه بازگشتی در کار نیست! می‌خواهم تا ناکجاآباد سفر کنم! آهسته‌آهسته قدم برمی‌دارم. سر دوراهی می‌رسم. کسی در گوشم زمزمه می‌کند: «مبادا راه را اشتباه بروی!» خدای من، از کدام راه بروم؟ یکی را انتخاب می‌کنم و به راه خویش ادامه می‌دهم. گویی «سکوت» به مقصد خویش رسیده است، اما تنهایی هنوز همراهم است. دست‌هایم را سایبان چشم‌هایم قرار می‌دهم تا کمی آن‌سوتر را ببینم. دوردست‌ها درختانی سر به فلک کشیده می‌بینم؛ با آسمانی آبی، صاف، حتی بدون لکه‌ای ابر. به سرعت قدم‌هایم می‌افزایم. صدای پای تنهایی را نمی‌شنوم. می‌ایستم نگاهی به پشت سر می‌کنم، «تنهایی» جا مانده است. رو به جلو می‌روم. دوست دارم هرچه زودتر به آن‌جا برسم، اما هرچه می‌دوم از آن‌جا دورتر می‌شوم. دست‌هایم را دراز می‌کنم. آه، خدای من، کمکم کن! نگاهی به پشت سر می‌کنم. خدای من، «ترس و وحشت» دنبالم هستند! به سرعت خود می‌افزایم. با آخرین توان خود، خدا را صدا می‌زنم: «خدایا کمکم کن!» ضربان قلبم به شدت می‌زند، گویی آتش گرفته‌ام و همچون شعله‌های آتش زبانه می‌کشم. غرق در فریادم... - غزل... غزل‌جون... پاشو دخترم... داری خواب می‌بینی! ندا فتحی- چهارمحال و بختیاری
CAPTCHA Image