کفشهای بابا
پدرم کفش نو خریده، ولی کفش قبلی پدرم هنوز سالم است. از دیدن کفشهای جدید عصبانی شده. با خود فکر میکند که شاید وظیفهی خود را به خوبی انجام نمیدهد، یا شاید کوچک شده و شاید هم زیادی بو میدهد. کفش قبلی پدرم به خودش عطر میزند، امّا نه، فایده ندارد...
اگر پدرم او را به پایش کند همه در کوچه او را با دست به هم نشان میدهند، مسخرهاش میکنند... کفش بابا از بازنشستگی بدش میآید. باید فکری برایش بکنم...
***
بوی تازگی
هنوز بوی بهار میآید... بوی تازگی...
درختان، زیبایی خود را به رخ آب میکشند و پرندگان با آواز خود پیرمرد خسته در آلاچیق را بیدار میکنند. گلها به طرف خورشید میچرخند. آرزوی کرم ابریشم برای پرواز کودک همسایه را غمگین کرده است. باد با بازی خود همه را حیرتزده کرده است و ابر در آسمان با خورشید بازی میکند... بوی بهار میآید...
محمدرضا رضایی
ارسال نظر در مورد این مقاله