طوطی
صدای همهمهی بچهها بلند شد: «طوطی، طوطی.» این اسمی بود که صدا میزدند. طوطی اسم مستعار فرشته الهی است. عجله نکنید، برایتان توضیح میدهم که چرا به این نام گفته میشود. این اسم از روزی برای او انتخاب شد که صدای همه را مثل خودشان تقلید میکرد. خیلی از بچهها را سر کار گذاشته بود. مثلاً یک دفعه به زهره زنگ زده بود و با صدای فریبا از او خواسته بود که دفتر ریاضی را برایش بیاورد؛ چون دفترش را گم کرده بود. زهره هم از همهجا بیخبر با دفتر به خانهی فریبا رفته بود. فریبا وقتی او را دید نمیدانست چه بگوید! از آن روز به بعد همه برای خودشان اسم رمز درست کردند تا فرشته سرکارشان نگذارد. تمام معلمها از دستش ناراضی بودند. فقط یک معلم راه درست را به او نشان داد و او معلم قرآن بود که از فرشته خواست صدای قاریان قرآن را تقلید کند. فرشته هم برای سرگرمی، آنرا قبول کرد. در نوبت بعدی کلاس صدای قاریان را از خودشان هم بهتر تقلید میکرد. این کار خانم افلاکی، مربی قرآن، زندگی فرشته را تغییر داد.
علی اشرفیان- شهرضا
حوادث روزنامه
انگاری روی برگهای خزانزده اسم مرا نوشتهاند، رفوزه، رفوزه، رفوزه. امسال، سال تحصیلی جدید، من وارد کلاس دوم دبیرستان شدم، سه سال پشت سرهم تجدیدی در کلاس اول دیگر زیاد بود، قدّم به قول مادرم مثل چنار بلند شده، واسهی خودم مردی شدهام. دوست دارم بروم پیش پدرم و در بازار مشغول به کار شوم؛ ولی پدرم گفته تا دیپلم نگیرم مرا در کنار خود نمیپذیرد؛ مگر حالا خودش دیپلم دارد. مادرم چیزی نمیگوید. کاری هم از دستش برنمیآید. بیچاره من، با گوشی همراهم، سیتا پیامک با متنی تکراری به سی نفر از دوستانم فرستادم. با مضمون این «عزیزم، سال تحصیلی جدید با قدم نورسیدهاش مبارک» سپس یکییکی برگهای خشک نارنجیرنگ را، یعنی اسمهایم را با پاهایم خرد کردم. یعنی که چه؟ اگر نخواهم، زور، همهاش زور میگویند. فکر میکنند هنوز خردسالم، عقده مثل بغض در گلویم گیر کرده. اگر بغض با گریه میشکند، عقدههایم را با چه بشکنم؟ اشکتان را همراه اشک خودم درآوردم، افسرده شدهام دیگر. یک کتاب دربارهی افسردگی نوجوان در کتابخانه خواندم. همهاش وصفحال من بود. ناراحت و نالان و آهسته به طرف کلاس و بعد به سمت آخرین نیمکت، مکان شاگرد تنبلها رفتم. خسته شدهام از دست این نیمکتها، تا که نشستم دبیر ریاضیِ قدبلندمان هم، در حالی که فقط سرش به طرف ما بود و بدنش به طرف پنجره، وارد کلاس شد. خواست دوباره جدی باشد، نتوانست. تا نگاهش به من افتاد، خندید. دستش را به میز تکیه داد و پنج دقیقه، دقیقاً پنج دقیقه خندید. گفت: «نظری، تو خسته نشدی؟ اگه نشدی ما شدیم، یک بار دیگر اینطوری بخندم سکته میکنم.» بهجز خجالتزدگی چهرهام تغییر خاصی نکرد. خوبیاش این است که همکلاسیهایم امسال تغییر نکردند؛ وگرنه خندههای آنها را نیز باید تحمّل میکردم.
مادر ماکارونی پخته بود، باز این رشتههای زرد مسخره. روی مبل لم دادم، نه، قبل از لم دادن به دستشویی رفته، پاهای بوگندو و دست و صورت عرقکرده را با صابون شستم و بعد لم دادم. عمهجان که با ما زندگی میکند روزنامهی حوادث را ورق میزد. وای! از آن روزی که روزنامهی حوادث پایش به خانهی ما باز شد، دیگر روی خوش ندیدم، یکبار خبر این بود که پسر نوجوانی در راه مدرسه به طور مرموزی به قتل رسیده است. عمهجان تا یک ماه مرا در رفتن به مدرسه همراهی میکرد، یکبار به من گفت: «معتاد، سیگار میکشی؟» کار به بستن به تخت و آزمایشگاه کشید که موفق بیرون آمدم و معتاد نبودم و خیلی از حرفها و کارهای دیگر که اگر بازگو کنم یک رمان ششصد صفحهای میشود با عنوان بیچارگی یک پسر.
صبح تختم از آن حالت کمرشکن، زیر فشار وزن سنگین من، به حالت عادی بازگشت. دیشب تا دلتان بخواهد خواب دیدم، ولی الآن هرچه فکر میکنم یکی از آن خوابها به ذهنم نمیآید، ولی یک فکر جالب به ذهنم آمد. چه خوب که امروز به مدرسه نروم، چیه مدرسه، بروم پیش دندانپزشک، ده تا از دندانهایم سیاه شدهاند، حیف این همه خمیردندان که به خوردشان دادم، انگار نه انگار. بروم پیش چشمپزشک، چشمهایم ضعیف شدهاند. دیروز به سعید سلام نکردم یک مشت خواباند زیر چشمهایم، ناراحت شده بود دیگر؛ یا بروم پیش دکتر مغز و اعصاب، سرم خیلی درد میکند، خیلی وقته، بیش از دو سال؛ کلاً مریض هستیم. اصلاً ول کن این جماعت پزشکها را، بهتر است بروم در پارک قدم بزنم، هوای آزاد، بهتر از هر چیز به آدم آرامش میدهد. در این افکار بودم که عمهجانم با وحشت وارد اتاق شد، داد زد: «ای دزد کثیف! دزدی میکنی؟ از روی من، پدر و مادرت خجالت نمیکشی؟»
گفتم: «دزدی چیه، دزد کیه، من، من چی را دزدیدم؟» عمه گفت: «آن موتور توی پارکینگ مال کیه؟ مال کدوم بندهی خدا، چه کار کردی نیما؟ زندگیتو تباه کردی.» و بعد زار زد، چه زار زدنی. پدرم جوراب به دست وارد اتاقم شد و مادر سراسیمهتر از او (فضا را درک کنید) پدر حرف میزد، مادر و عمه هم زار میزدند و این وسط فقط حرف من که گفتم: «آن موتور مال سعیدِ، دیروز کنار مغازهی پدرش به من تحویل داد تا پیاده به خانه نیایم. اون به من لطف کرد نمیدانست که دارد ظلم میکند» را نشنیدند.
در اتاقم حبس شدم، مادرم، نیما، نیما جان از دهنش افتاد. عمه بیشتر روزنامه میخواند، دربارهی دزدها و جرایم آنها مطالعه میکرد. تمام وقت گوشت تن پدرم را آب میکرد. سعید زنگ زد موتور را میخواست. از پنجره، کلید خانه را برایش انداختم، البته وقتی که عمه و مادرجان برای خرید بیرون رفته بودند، آمد و موتور را برد. وای! قشقرق از همینجا شروع شد، همکار دارد، رفیق دزد، رفت موتور را بفروشد و مواد بخرد. حرفهای عمه کلمه به کلمه در ذهن پدرم حک میشدند. پدر و مادرم رفتار عادی دارند، ولی حرفهای غیرعادی عمه آنها را تحتتأثیر قرار میداد. هرچه وسایل ارتباطی در اتاقم بود جمع کردند، گوشی همراه، کامپیوتر، کتاب و مخصوصاً پنجره را قفل کردند و مادر با چه مهارتی پرده را به دیوار میخ زد. حالا تصور کنید اتاق مرا، یک فرش بوم کرم و یک تخت با ملافههای آبی و دیگر هیچ، اتاق، بیابان برهوت بود. یک هفته به همین ترتیب گذشت. یک روز صدای درِ خانه بلند شد. در میان صداهای وارد شده به خانه، صدای پدر سعید را شناختم. در تمام یک ساعتی که فالگوش ایستاده بودم، از پدر سعید شنیدم که میگفت:
«چرا با پسری که الگوی پسرم قرار دادهام اینگونه رفتار میکنید؟ شما که آدم بافهمی هستید آقای نظری، یک ماه است از درس خواندنش جلوگیری کردهاید. به عرضتان برسانم که از سعید شنیدم همهی این دردسرها بهخاطر موتور بنده درست شده، خیرِ سری راه خانه تا مغازه دور بود، گفتم یک وسیلهی نقلیه برای خودم جور کنم، خوب سعید هم دستبردار این موتور نبود. بچههای امروزی را که میشناسید. بدون گواهینامه رانندگی میکنند، به خدا نیما پسر خوبیه! این رفتار خوب نیست.»
پدرم گفت: «عرض کنم آقای رضایی، خواستیم این پسره مدرکش کامل بشه، نشد دیگه چه کنیم.» ولی خودمان هستیم یک ماهه به مدرسه نمیروم، مایهی خوشحالی. صبح روز بعد به همراه پدر به مغازه رفتم. پدرم به من گفت: «دیگر نمیخواهد درس بخوانی، میآیی پیش خودم تا راهت بیندازم.» و من شروع کردم سفت و سخت به کار چسبیدن و راضی کردن دل پدر، بلکه قضیه به فراموشی سپرده شود.
چند ماه بعد میخها از پردهی اتاقم جدا شدند و همهچیز به ترتیب عادی و قبلی خود بازگشت. یک روز که پدر چانهاش با یکی از مشتریها گرم بود و من به حسابها رسیدگی میکردم، عمه با حالی زارتر از روزی که به عنوان دزد شناساییام کرده بود وارد مغازه شد و روبهروی من روی کاناپهای که گاهی اوقات پدر از سر خستگی روی آن میخوابید نشست و گفت: «تو، تو خجالت نمیکشی!»
فاطمه مظفری- کاشان
پسرک روزنامهفروش
پسرک روزنامهفروش، در حالیکه از لابهلای خودروهای پشت چراغ قرمز عبور میکرد با صدای بلند میگفت: «روزنامه... روزنامه!»
مردی از داخل یک اتومبیل مُدل بالا و گرانقیمت صدایش زد و یک روزنامه خواست. پسرک روزنامه را به دست مشتری داد و یک اسکناس 200 تومانی گرفت.
همان موقع چراغ سبز شد و راننده گفت: «بقیهاش مال خودت!»
بعد گاز داد و با شتاب رفت. پسرک روزنامهفروش، پیش از آنکه اسکناس را در جیب بگذارد، نگاهی به آن انداخت و بعد چهرهاش با نفرت درهم رفت:
- خجالتآور هست. اسکناس تقلبی!
بیژن غفاری ساروی- ساری
ارسال نظر در مورد این مقاله