نویسنده
عباس قدیرمحسنی
یک نفر گمشده بود. اینرا همه وقتی فهمیدند که او دیگر نبود؛ اما هرچه فکر کردند نفهمیدند او چرا گمشده است؟ کجا گمشده است؟ برای چی گمشده است؟ و...
کسی هم نمیدانست کجا باید دنبال او بگردند. کجا میتوانند او را پیدا کنند و چطوری باید پیدایش بکنند. صدایش بزنند؟ فریاد بکشند؟ نشانههایش را دنبال کنند؟ بویش را، صدایش را، رد پایش را، یا... نمیدانستند!
اصلاً او کی بود؟ چرا گمشده بود. اصلاً گمشده بود! اصلاً چرا باید دنبالش میگشتند؟ چرا باید پیدایش میکردند؟ همه میدانستند که او گمشده است؛ چون یک روزی بود و حالا نبود. شاید هم رفته بود. بیخبر، بیصدا و بینشانه؛ اما او یک گمشدهی معمولی نبود. مثل بعضی از آدمها نبود که بعضی وقتها گم میشوند، یا خودشان را گم و گور میکنند و بعد هم پیدا میشوند و یا آنها را پیدا میکنند. یک نفر نبود که به راحتی بشود او را پیدا کرد. یک گمشدهی عجیب بود. انگار که آدم خودش را گم کند یا تکهای از وجودش را، چشمش را، گوشش را، دست یا پایش را، قلبش را و...
فهمیدند که باید همه جا را بگردند. ذره به ذره و وجب به وجب. آسمان و زمین و دل زمین را. پس کفشها را پا کردند و بدون آذوقه و توشهی آب و غذا راه افتادند. همگی با هم، زن و مرد و بچه و پیر و جوان، همه. میخواستند از زمین شروع کنند، اما آسمان اول بود. پس از آسمان شروع کردند. تمام هفت آسمان را طبقه به طبقه و وجب به وجب گشتند. همه جا را دیدند. پشت ابرها، روی ستارهها، توی ماه، وسط خورشید، حتی توی بهشت و جهنم سرک کشیدند، او نبود. هیچ نشانهای هم از او پیدا نکردند. چند تا نشانه پیدا کردند، اما مال او نبود.
ناامید نشدند. روی زمین و زمین را گشتند. اول بیابانها را جستوجو کردند، بعد کوهها را گشتند، بعد دریاها را دیدند و جنگلها را. روزها، ماهها و سالها طول کشید تا همه جا را ببینند. بچهها بزرگ شدند، بزرگها پیر شدند، پیرها از دنیا رفتند و آنها گشتند. باران بارید، برف آمد، باد و طوفان همه جا را گرفت و آنها جستوجو کردند. لحظهای گرسنه نشدند، تشنه نشدند، خسته نشدند. خیلی چیزها را روی زمین پیدا کردند. ققنوس و سیمرغ را دیدند. ماهی یونس و پیراهن و چاه یوسف و کوه و دریای موسی و آتش عیسی و خنجر ابراهیم و کشتی نوح را پیدا کردند؛ اما او نبود، گمشده را پیدا نکردند، هیچ کجا نبود.
باز هم ناامید نشدند، رفتند به دل زمین. زیر خاک به سرزمین مردگان. همهی قبرها را دیدند، سراغ همهی مردهها رفتند، نبود. وجب به وجب را گشتند. بو کردند و با چشم دنبال گمشده گشتند، اما چیزی پیدا نکردند، نبود. هیچ چیزی پیدا نکردند؛ هیچی.
یکدفعه خسته شدند، از پا افتادند. ناگهان تشنه و گرسنه شدند. انگار صد سال بود چیزی نخورده بودند. آمدند روی زمین. افتادند زمین. گمشده، اویی که گمشده بود، پیدا نشد. هیچوقت پیدا نشد. انگار اصلاً گم نشده بود. انگار از اول هم نبود، گمشده، گمشده بود؛ و اگر پیدا میشد، دیگر گمشده نبود.
ارسال نظر در مورد این مقاله