نویسنده
نوشتهی: اِ. اف. دودد از هند
«رامو» دوست داشت بیشتر وقتش را میان جمعیتی بگذراند که در اطراف پلههای معبد جمع میشدند و به مارهای کبرا چشم میدوختند. پیرمرد مارگیر بدنش را به نرمی پیچ و تاب میداد و با نیاش، نوایی غریب مینواخت و مارهای کبرا با نوای آن به زیبایی میرقصیدند. گاهی هم برق جواهرات پیرمرد، چشمهای حرص رامو را به دنبال خود میکشید.
نقل میکردند پیرمرد مارگیر، یکبار زندگی دختر مرد ثروتمندی را نجات داده و روح او را –که به جسم یک «شاهکبرا» رفته بود- بازگردانده است. به پاس این خدمت مرد ثروتمند آن جواهرات را به او داده بود. با این وجود همیشه رامو فکر میکرد این یک قصهی ساختگی و خرافی است.
آن روز هم رامو آنجا بود و به جواهرات پیرمرد مارگیر نگاه میکرد. مدتی بعد از مردی که کنارش ایستاده بود پرسید: «چرا پیرمرد جواهراتش را با خودش میآورد. مگر او از دزدها نمیترسد؟» مرد گفت: «ساتوی پیر با مارهایی که همراه خود دارد از هیچکس نمیترسد. آنها نگهبانانی قابل اعتماد برای او هستند.» رامو بار دیگر نگاه آزمندانهای به جواهرات انداخت. از آن فاصله میتوانست حدس بزند ارزششان بیش از نیم روپیه باشد. او دزدی حرفهای بود و برای تصاحب آن جواهرات باید با آن مارهای خطرناک مبارزه میکرد. از طرف دیگر نیم میلیون روپیه پول کمی نبود و رامو فکر میکرد ارزش آنرا دارد که برای به دست آوردنش نقشهای بکشد.
رامو منتظر ماند تا پیرمرد مارگیر کارش را تمام کند. وقتی زدن نی تمام شد مردم با صدای بلند تشویق و تحسینش کردند. سپس مارگیر، مارها را به داخل سبد برگرداند، وسایلش را جمع کرد و سبد مارها را روی شانهاش گذاشت و به راه افتاد. رامو نیز از میان جمعیت راه باز کرد و به دنبال مارگیر رفت. او سایه به سایهی مارگیر میرفت و نقشهی سرقت جواهرات پیرمرد را با خود مرور میکرد.
ساتوی پیر نمیتوانست مشکل مهمی برای او باشد. او زمانی که پیرمرد در خواب بود جواهراتش را میدزدید. مشکل اصلی مارها بودند. رامو فکر میکرد وقتی پیرمرد میخوابد در قفس مارها را باز میگذارد. در این صورت دزدیدن جواهرات کار مشکل و خطرناکی بود. او در محاصرهی شش یا هفت مار کبرا نمیتوانست جواهرات را برباید.
تعقیب همچنان ادامه داشت. اینک خانههای سفید و زیبای شهر را پشتسر گذاشته و از میان کلبههای گِلیِ حاشیهی شهر عبور میکردند. مدتی بعد ساتوی پیر، با دو سبدی که بر دوش داشت، به سمت راست پیچید و راهی را درپیش گرفت که منتهی به جنگل میشد.
اگر پیرمرد تنها زندگی میکرد و در آن اطراف کلبهای نبود، کار رامو آسانتر میشد. در دو طرف، درختهای پیچدرپیچ و سربه فلک کشیدهای داشت. همانطور که رامو در جنگل بااحتیاط پیرمرد مارگیر را تعقیب میکرد مارها را نیز میپایید. مدتی بعد چند پرندهی سبزرنگ از بالای سرش گذشتند. بعد دو پرندهی آبیرنگ از بالای سرش سروصدا کنان گذشتند. گویی از وجود غریبهای در جنگل وحشت کرده بودند. رامو ترسید. پیرمرد حدس زد در تعقیبش هستند.
عاقبت به فضای نسبتاً بازی رسیدند. رامو در پناه درختها قایم شد. آنجا، وسط محوطه، میان علفهای بلند، کلبهی چوبی دیده میشد. پیرمرد سبدها را زمین گذاشت و داخل کلبه شد. رامو با اطمینان از اینکه او را ندیده تصمیم گرفت راهی را که آمده برگردد، اما در این هنگام ناگهان ساتوی پیر درِ کلبه را باز کرد و با مهربانی گفت: «بیا اینجا پسرم، چه میخواهی؟ مطمئنم کسی پیرمردی همچون مرا بدون منظور و درخواستی این همه راه تعقیب نمیکند.»
رامو با این فکر که هر طوری شده باید پیرمرد را فریب دهد از پشت درختها بیرون آمد و با خنده گفت: «آه ساتوی پیر! من همیشه دوست داشتم یک مارگیر باشم و ماهرتر و سرشناستر از تو کسی را نمیشناسم تا به من تعلیم دهد.»
پیرمرد لبخند زد: «کسی نمیتواند مارگیری را بهت یاد بدهد. رام کردن مارها احتیاج به قدرتی مرموز و شجاعتی ذاتی دارد و این ویژگی را خداوند به افراد خاصی در زمان تولدشان میبخشد؛ اما بیا پسرم، ناهار آماده است. بیا و با من در غذا سهیم باش. در این باره باید بیشتر صحبت کنیم. شاید هم در تو این نیرو وجود داشته باشد.»
رامو از غروب روز پیش چیزی نخورده بود و سخت گرسنهاش بود. بنابراین دعوت ساتوی پیر را پذیرفت و با اشتهایی زیاد غذایی را که مارگیر سر سفره آورده بود خورد. در آن حال اطرافش را میکاوید و درپی نقشهای بود. او از این گفتهی مردم قدیم که: «نباید فردی را که غذایش را با تو تقسیم میکند فریب بدهی.» نگران نبود. وجدان او هرگز عذاب نکشیده بود و به تقدیر و سرنوشت اعتقادی نداشت.
ساتوی پیر، از احوال ستارگان، اعتقاد به خداوند و از بیوفایی مارهایی که مورد اعتماد هستند برایش گفت؛ اما گوش رامو بدهکار این حرفها نبود و در پی فرصتی بود تا نقشهاش را عملی سازد.
مدتی بعد مارگیر سبدها را جلو کشید و به مارهایش اجازه داد تا بیرون بیایند. بدینترتیب بار دیگر تمام توجه رامو به مارها جلب شد. ساتوی پیر گفت: «الان وقت غذایشان است. دو کاسهی شیر آن گوشه است. بلند شو آنها را بیاور و مقابلشان بگذار، البته اگر میخواهی مارگیری را فرا بگیری.»
بعد همانطور که در نیاش میدمید ادامه داد: «تو اول باید یاد بگیری که موقع غذا دادن به آنها سخی و بخشنده باشی. مارها مثل بقیهی حیوانات هستند. غذایشان را که بدهی به آسانی رام میشوند.»
رامو کاسهها را آورد و جلو مارها گذاشت. بعد سؤالی را که خیلی دوست داشت بداند پرسید: «شبها با این مارها چه میکنی؟» و منتظر ماند تا نشانههای شک را در چهرهی پیرمرد بیابد، اما جواب ساتوی پیر به اندازهی کافی واضح و روشن بود. او بیآنکه شک کند گفت: «من همیشه آنها را زندانی میکنم. من شش سبد کوچک دارم، هرکدام برای یکیشان.» و بعد توضیح داد که مارها پس از خوردن شیرشان زیر نور آفتاب پیچ و تاب میخورند و به خواب میروند و این موضوعی بود که رامو خیلی دوست داشت بداند. پس از این کشف، رامو برخاست و از پیرمرد بهخاطر مهماننوازیاش تشکر کرد و پرسید: «آیا اجازه میدهی باز هم به اینجا بیایم؟ من خیلی تنها هستم و از حرف زدن با تو لذت میبرم.» ساتوی پیر گفت: «البته پسرم! امشب بیا تا با هم حرف بزنیم و قهوه بخوریم.»
رامو که در دل به سادهلوحی پیرمرد مارگیر میخندید خداحافظی کرد و به راه افتاد. پیرمرد به راحتی فریب حقهاش را خورده بود! بدون آن شش مار کبرا دزدیدن جواهرات خیلی آسان بود. بعد از تصاحبشان به راحتی میتوانست فرار کند. مدتی میگذشت سپس جستوجو برای یافتن دزد پایان میگرفت.
رامو به شهر بازگشت و شروع به پرسه زدن در بازار کرد. او موفق شد چند تا موز، کمی شیرینی و یک مشت آجیل از مغازهها بدزدد. سپس او وارد مغازهای شد و با آخرین سکهای که در جیب داشت یک داروی خوابآور قوی خرید. ابتدا قصد داشت سم بخرد، اما بعد با خود فکر کرد سم خطرناک است و قضیهی مرگ ساتو از سوی پلیس پیگیری میشود. او اصلاً دوست نداشت مانند جانیها سرش بالای دار برود. بعد از خرید داروی خوابآور کنار جاده دراز کشید. دستهایش را به جای بالش زیرسرش گذاشت و خوابید.
زمانی که او چشم باز کرد هوا کاملاً تاریک شده بود. مخفیانه فانوس مغازهای را کش رفت و به طرف کلبهی ساتو به راه افتاد. وقتی رسید ساتوی پیر داشت روی آتش بیرون از کلبه قهوه گرم میکرد. پیرمرد مثل یک دوست قدیمی به او خوشآمد گفت. بعد دو فنجان آورد و گفت: «پسرم به موقع آمدی. بیا، بیا قهوه بریز تا من این مارها را در قفسشان بگذارم.» لحظهای ترس به سراغ رامو آمد. اکنون وقتش رسیده بود تا نقشهاش را عملی کند. داروی خوابآور را در فنجان ساتو ریخت و وقتی او برگشت زیرچشمی مواظبش بود. دارو بسیار قوی و مؤثر بود. خیلی زود آثار ضعف و خستگی بر چهرهی پیرمرد نمایان شد. مارگیر گفت: «من دیگر خیلی پیر شدهام. این روزها زود خسته میشوم. شببخیر پسرم! تو راحت باش و تا هروقتی دلت خواست کنار آتش بمان!» بعد بلند شد و به داخل کلبهاش رفت و رامو را که لبخند به لب داشت و راضی و تنها در کنار آتش نشسته بود، تنها گذاشت. به زودی پیرمرد در خواب سنگینی میرفت و او میتوانست به راحتی جواهرات را بدزدد. چند روز بعد وقتی پیرمرد از خواب بیدار میشد رامو کیلومترها دور شده و کاری ازش ساخته نبود. او حدود نیم ساعت در کنار آتش ماند بعد بیسروصدا به طرف کلبه خزید. داخل کلبه خیلی تاریک بود، اما میتوانست صدای نفسهای یکنواخت و پیوستهی ساتو را بشنود. برای اطمینان چندبار صدایش کرد. در آن حال به چیزهایی که میتوانست بدزدد اندیشید: زنجیر طلایی، انگشترهای گرانقیمت، حلقههای مرصع و کمربند طلایی!
رامو داشت به آرزویش میرسید. نفس عمیقی کشید و روی سر ساتوی پیر خم شد. برداشتن زنجیر طلایی و کمربند خیلی آسان بود، اما وقتی در تقلای بیرون کشیدن گوشوارهها بود، سوزشی دردناک در قوزک پایش احساس کرد و باز هم یکی دیگر. با ترس برگشت و نگاه کرد. زیر نور آتشی که از بیرون به داخل کلبه میتابید حرکت آهستهی سر یک مار کبرا را دید. با ترس و وحشت، مرد مارگیر را صدا کرد، اما تلاشش بیفایده بود، چون پیرمرد در خواب عمیقی فرو رفته بود.
رامو که از درد به خود میپیچید حرف ساتوی پیر را به خاطر آورد که گفته بود: «من همیشه اینها را زندانی میکنم. شش سبد کوچک دارم، هر سبد برای یکی.»
رامو با بدگمانی به پیرمرد نگاه کرد. بهخاطر آورد جایی را که نشانش داده و گفته بود: «ششتا!» بعد به یاد گذشته افتاد، به یاد صحنهی آن روز صبح، بله، اطراف پلههای معبد هفت مار بود. با خود زمزمه کرد: «نباید فردی را که غذایش را با تو قسمت میکند...»
ارسال نظر در مورد این مقاله