مُلا دخترش را شوهر داد. شوهرش یک روستایی بود. پس از عروسی، عروس‌خانم هم‌راه داماد و فامیل‌های او به طرف روستا حرکت کرد، تا به خانه‌ی داماد برود. وقتی مُلا در خانه تنها شد، با خود گفت: «ای وای، یادم رفت دمِ آخری دخترم را نصیحت کنم! رسم است وقتی دختر می‌خواهد به خانه‌ی شوهر برود، پدر نصیحتی به دخترش بکند. بهتر است بروم و به او برسم و بگویم: «دختر‌جان حالا که به خانه‌ی شوهر می‌روی سعی کن با هم دوست باشید. سر چیزهای کوچک با هم جر و بحث و دعوا نکنید؛ چون دعوا و لج‌بازی سرانجام باعث جدایی می‌شود.»

مُلا دوید و دوید. بین راه نفس‌نفس‌زنان و عرق‌ریزان، به داماد و عروس رسید. دختر وقتی مُلا را دید پرسید: «بابا جان، چه شده؟ مامان که طوری نشده؟»

ملا گفت: «نه دخترم، ناراحت نباش!» بعد دخترش را کناری کشید و گفت: «یادم رفت نصیحتی به تو بکنم. ببین دخترم...» ولی هرچه فکر کرد چه می‌خواست به دخترش بگوید، یادش نیامد. سرانجام گفت: «دختر عزیزم، هر وقت خواستی چیزی بدوزی یادت باشد سرِنخ را گره بزنی تا از سوراخ در نرود!»

دختر ملا که خیلی خنده‌اش گرفته بود گفت: «متشکرم بابا که چیز به این مهمی را به یادم انداختی!»

خط ملانصرالدّین

همیشه سعی کنید هر چیزی را که می‌نویسید خوش‌خط و با دقّت بنویسید تا کسی که نوشته‌ی شما را می‌خواند از دیدن خط زیبای شما لذّت ببرد و بگوید چه خط قشنگی! نه این که مثل مُلانصرالدین بنویسید. حتماً می‌پرسید جریان چیست؟ پس گوش کنید.

روزی یکی از مُلاها که دوست مُلانصرالدّین بود، به دیدنِ مُلانصرالدین آمد. مُلانصرالدین پرسید: «خُب، دوستِ عزیز، چطوری؟ کار و بارت چطور است؟»

دوستش گفت: «بسیار خوب. هر نامه‌ای که برای مردم می‌نویسم ده دینار می‌گیرم، ولی چون کسی نمی‌تواند خط مرا بخواند نامه را می‌آورند تا برای‌شان بخوانم. نامه‌ام را می‌خوانم و بیست دینار دیگر می‌گیرم. در واقع برای هر نامه سی دینار می‌گیرم.»

ملانصرالدّین با افسوس سرش را تکان داد و گفت: «ولی من از آن بیست دینار آخری محروم هستم.»

دوستش پرسید: «چرا؟»

ملانصرالدین گفت: «من هم مثل شما هر نامه‌ای که می‌نویسم ده دینار می‌گیرم، ولی آن‌قدر بدخط هستم که نه مردم می‌توانند نامه‌ام را بخوانند، نه خودم!»

خواب پسر مُلا

پسر مُلا می‌خواست از مُلّا پول بگیرد، ولی می‌دانست که مُلّا به این راحتی‌ها به او پول نخواهد داد. فکر کرد چطوری و با چه کلَکی از مُلا پول بگیرد. سرانجام پیش خود نقشه‌ای کشید و پیش مُلا رفت. مُلا در ایوان خانه نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. پسر مُلا سلام کرد و گفت: «بابا جان دیشب یک خواب خیلی خوب دیدم!»

مُلّا گفت: «چه خوابی؟»

پسر گفت: «خواب دیدم من و شما روی همین ایوان نشسته بودیم. شما داشتید تلویزیون نگاه می‌کردید. بعد شما دست توی جیبت کردی و یک‌هزار تومانی به من دادی.»

مُلّا گفت: «چون تو پسر خوبی هستی آن را از تو پس نمی‌گیرم. مال خودت. برو با آن حال‌شو ببر!»

CAPTCHA Image