نویسنده

این‌جا قدمگاه حضرت زهرا(س) ست.

شنیده بودم با دست‌هایت آن‌قدر نَعش شهید جابه‌جا کرده‌ای که سرتاپایت، هنوز که هنوز است، بوی گل محمدی می‌دهد. خودت یادگار شهدایی و جانباز صددرصد جنگی و همه‌جای بدنت، یک یادگار از جنگ دارد.

دلت انباشته از خاطره‌هایی است که هنوز برای کسی تعریف‌شان نکرده‌ای و...

ای وای... آن چند هزار خاطره‌ای را که برای‌مان گفته‌ای، یک اقیانوس است از ادبیات مقدس جنگ که یک آسمان حرف و دلنوشته در خود دارد!

راستی آن عکاس‌هایی که دم به دم ازت عکس می‌گیرند، آیا از خاطرات ناگفته‌ی پنهانی و نگاه‌های تند و تیزِ پرحرفت هم بلدند که عکس بگیرند؟

ببینم، اگر یک وقتی قرار باشد برای تو آن گونه بنویسم که شایسته‌اش باشی، باید از کدام قسمت زندگی‌ات شروع کنم! از زخم‌های روی تنت، از پیکرهای به جا مانده در آغوش خاکی‌ات، از پاهای جداشده‌ی تنهایت، از چشم‌هایت که هنوز باز است و بچه‌های تنهای جنگ را صدا می‌زند، از کدام‌شان؟

با تو هستم شلمچه... مگر می‌شود جوابم را ندهی؟

*

اسم من شلمچه است. منطقه‌ی عمومی‌ام از ضلع غربی خرمشهر شروع می‌شود و تا عمق خاک عراق کشیده می‌شود. من شلمچه‌ی ایرانم در منتهی‌الیه جنوب غربی جلگه‌ی خوزستان... آب و هوایم متفاوت است و گاه دمایم در تابستان، از مرز 55 درجه هم می‌گذرد...

من، هم نخلستان دارم، هم جنسِ خاکم از رُس است و در هنگام بارندگی، زمینم تُرد و گل‌آلود است.

من در زمان جنگ یکی از مناطق مهم و حساس مرزی به شمار می‌آمدم و اولین‌بار در روز 31 شهریور 1359، اولین ستون زرهی دشمن، سینه‌ام را پایمال کرد...

*

شلمچه‌جان! برای بهشت نوشتیم و تو را بوییدیم، از کربلا گفتیم و به تو روی آوردیم؛ به تشنگانِ فرات سلام کردیم و تشنگان شهید تو، در خاطرمان زنده شدند.

شلمچه‌جان، تو چه‌قدر در پیش خدا آبرومندی!

ببین،

اکنون من وضو گرفته‌ام و می‌خواهم چند خطی از شکوه و قداست و مظلومیتت بنویسم، پس لطفاً کمکم کن!

*

به روایت تاریخ دفاع مقدس: خرمشهر در چهارم آبان 1359 سقوط کرد و جاده‌ی شلمچه، یکی از معابر اصلی حرکت دشمن شد. در سوم خرداد 1361 خرمشهر آزاد شد. قسمتی از شلمچه هم آزاد شد، اما بخش‌های زیادی از آن، در دست دشمن ماند.

بامداد 22 تیر 1361، آغاز عملیات بزرگ رمضان بود. بعد از این عملیات شکوه‌مند، نیروهای عراقی، در قسمت‌های زیادی از شلمچه آب رها کردند تا جلودار حمله‌ی سپاه اسلام، به آن‌جا باشند.

اکنون 18 دی 1365 است. عراق 6 سال است که شلمچه را اسیر کرده...

در ساعت یک و 35 دقیقه‌ی بامداد عملیات کربلای 5 با رمز یافاطمةالزهرا(س) آغاز شد. صدای تکبیر دلاورمردان ایرانی، پشت دشمن را لرزاند. شلمچه سراسر آتش شد.

دشمن زمین‌گیر شد، اما تا توانست بر سر بچه‌های ما آتش ریخت. آتش...آتش...گلوله...

گلوله‌ها مثل باران می‌باریدند و بچه‌ها مقاوم و بی‌هراس، ایستاده بودند.

*

آفتاب روز هشتم بهمن 1365، زمین سوخته، شلمچه را بوسید؛ چرا که پس از سال‌ها اکنون در دست ایرانیان بود.

*

اما شهیدان نبودند. شهدا لبریز از ذکر یا زهرا(س) به جایی دور رفته بودند. نه نشانی از آن‌ها مانده بود، نه صدایی. شهدا برای‌مان طعم شیرین پیروزی را به ارمغان گذاشته بودند. شهدا باز هم ما را تنها، رها کردند و رفتند... شلمچه هم تنها ماند. شلمچه‌ای که برای ما قدمگاه حضرت زهرا(س) شده بود.

*

شلمچه ماجراهای زیادی دید.

دوستان زیادی پیدا کرد.

پیشانی‌های زیادی بوسید.

دست‌ها و پاهای قطع‌شده‌ی بسیاری در آغوشش، رها شدند.

اما شلمچه شکست نخورد. پیروز و سربلند و مقاوم ماند تا دشمن عقب نشست و با خواری زیاد، به زانو درآمد و تسلیم شد... از جمله عملیات‌هایی که در آن منطقه اتفاق افتاد:

بیت‌المقدس، رمضان، کربلای 4، 5 و 8، بیت‌المقدس7 و دفع پاتک سراسری دشمن در پایان جنگ.

*

وقتی به خرمشهر رفتید، سری هم به زیارتگاه کربلای شلمچه خواهید زد. آن وقت در آن‌جا ناخودآگاه به گریه خواهید افتاد. در آن‌جا، هنوز هم شهدا دارند مناجات می‌کنند. بچه‌های جوان و نوجوان، اگرچه در زیر آتش دشمن مانده‌اند، اما صدای تکبیرشان، به شما حال و هوایی عجیب خواهد داد.

در آن‌جا بچه‌های زیادی را زیارت خواهید کرد که به خاطر زخم پهلوهای‌شان شهید شده‌اند؛ درست مثل حضرت زهرا(س).

CAPTCHA Image