نویسنده: مهدی رجبی

تصویرساز: علیرضا گلدوزیان

ناشر: شرکت انتشارات علمی فرهنگی، 1388

قیمت: 2500 تومان

چاپ اول: 1388

آدم‌های علامت سؤالی

محدثه جلیل‌وند

شب اول:

من یک چوپانم، قیافه‌ی تپل و بامزه‌ای دارم و به هم‌راه گله‌ام در کوهستان، داخل یک غار بزرگ زندگی می‌کنم.

37 سال و نیمم است و به غیر از گله‌ام، یک خدای کوچک چوبی و شکمی چاق و خنده‌دار، چیز دیگری در دنیا ندارم. نه پدر دارم، نه مادر و نه زن.

پس با یک حساب سرانگشتی می‌شود نتیجه گرفت که هیچ بچه‌ی تخس و جلبی هم ندارم. خانواده‌ی من تشکیل شده از 33 بز و 22 گوسفند، به اضافه‌ی یک سگ. بله! ما 57 نفریم.»

توی یک ماشین فسقلی و در واقع از همین پرایدهایی که مثل مور و ملخ تمام جاده‌ها را پر کرده داشتیم می‌رفتیم بیرون، گردش، شادی، مهمانی. بچه‌ها هرکدام یک طرف برای بغل‌دستی‌شان جک می‌گفتند، مامان در حالی‌که از نشستن روی پای مامانش احساس بدی داشت سعی می‌کرد از وزنش کم کند و  به زانوهایش فشار می‌آورد.

خاله‌ام که یک بچه‌ی شیری توی بغلش بود، دایم عرق می‌ریخت و سعی می‌کرد بچه‌اش را شیر بدهد. او گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفته بود و با حالتی غم‌ناک بچه‌اش را از ضربه‌ی پا و دست دیگران دور نگه می‌داشت؛

البته هر چه نباشد، وضعش از مامان و مادربزرگم بهتر بود. بچه‌ها که به ترتیب و بر اثر تصادف روی پای هم‌دیگر نشسته بودند، هی حرف می‌زدند و هی حرف می‌زدند، آخ، اگر بدانید،...

من هم واقعاً به خاطر عجله‌ای که سر سوار شدن ماشین و نشستن کنار پنجره داشتم، جای یک نفر، دو نفر روی پاهایم نشسته بودند. یک پسر کوچولو این طرف و یک دختر کوچولو آن طرف؛ البته نه این‌که فکر کنید من خیلی چاقم یا از توانایی بالایی در حمل کودکان برخوردارم، نه...

با این همه برای بچه‌ها به صندلی راحتی تبدیل شده بودم. آن‌ها داشتند برای خودشان آواز می‌خواندند و بلند بلند حرف می‌زدند.

توی این هیاهو چند نفر با رادیو دَم گرفته بودند و آواز می‌خواندند و خیلی هم بهشان خوش می‌گذشت. من این وسط چه‌کار می‌کردم؟

من هم یک کتاب دستم بود و با هر دست‌انداز و چراغ قرمزی، از خط اصلی داستان جدا می‌شدم و متوجه اطراف می‌شدم.

تا قبل از رسیدن به مهمانی باید یک صفحه‌ی دیگر را می‌خواندم تا بفهمم... راستی، صفحه‌ی چندم؟ اصلاً کتاب و صفحه‌هایش شماره‌بندی ندارد!

گفتم: «خاله‌جان، یک کم آن طرف‌تر می‌روی. من بزنم صفحه‌ی بعد؟» گفت: «جان؟ کجا بروم؟ عزیزم، حالا کتاب را نزنی توی چشم بچه‌ام، حالا چه وقت...»

بله، کتاب. پس فکر کردی، در این وضعیت من چوپان چاق را دعوت می‌کنم به خاطره‌گویی در جمع خودمان؟ نه! ما زیادیم، اما خدا را شکر، هیچ‌وقت به جمعیت خانواده‌ی چوپان چاق نمی‌رسیم.

امروز می‌خواهم شما را با خاطرات بسیار خصوصی چوپان چاق آشنا کنم، او بیش‌تر با خودش حرف می‌زند و عواطف، نیازها و اتفاقاتش را با جزئیات هیجان‌انگیز روی دیوارهای غارش می‌نویسد، تا به دست آیندگان برسد.

درست است که او مثل ما امروزی و نو حرف می‌زند، اما در واقع زمان در داستان‌های او معنایی ندارد. حرف‌هایش گاهی توصیف گذشته‌هاست و یا گاهی به آینده مربوط می‌شود، البته با توجه به این‌که او از حافظه‌ی درستی برخوردار نیست، زیاد نباید در ترتیب اتفاقات کنجکاو شد.

مثلاً نگاه کنید: «بله، «ماست» یک سگ معمولی نیست. اصلاً بگذارید یکی از ماجراهای عجیبی که پارسال بهار با ماست برایم پیش آمد، بگویم:

سال گذشته یکی از گوسفندها بره‌ای به دنیا آورد که شبیه بز بود و رنگش یک کمی پرتقالی بود. آن روز باران تندی می‌بارید و من دستپاچه شده بودم و پرتقال هم... اُه‌اُه‌اُه... نه...ببخشید! این جریان هیچ ربطی به ماست نداشت، خاطراتم را با هم قاطی کرده‌ام...»

چیزی که بیش‌تر از همه مرا به اتفاقات داستان نزدیک می‌کند، زبان داستان است که به نحوی با متن عجین شده؛ یعنی نوع گفتار و بیان جزء کیفیت داستان به حساب می‌آید. در این کتاب راجع به عشق، خدا، زندگی در طبیعت، اضطراب، تنهایی و... بسیار صحبت شده، اما بدون این‌که مستقیماً درگیر کلمات بشوی، احساسات چوپان را درک می‌کنی و فکرهایش را جزء فکرهای خودت می‌بینی، کم‌کم کار به جایی می‌رسد که حس می‌کنی چوپان چاق همین‌جاست، نزدیک ما.

«ای خدای من! پس چرا این بلا را سر من آوردی؟ مگر قول ندادی که امروز روز خوبی باشد! پس چی شد؟ اگر خدای من نبودی و ازت نمی‌ترسیدم، کارهایی می‌کردم که حظ کنی! حیف که ازت می‌ترسم، مثل شغال! من نمی‌دانم خدای تویی که داری این نوشته‌ها را می‌خوانی، چه جور خدایی است؟ مثلاً نمی‌دانم سنگی است یا چوبی؟ زورش زیاد است یا نه؟ خدای تو هم خوشش می‌آید حالت را بگیرد و کاری کند که غول‌های ابری بالای سرت هم‌دیگر را سفت بغل کنند؟ من که از دست خدای خودم خیلی عصبانی هستم. هر روز زانو می‌زنم و می‌پرستمش! هر روز بهش می‌گویم که او از همه‌ی خداهای دنیا بهتر است. بد می‌کنم که این‌همه الکی تعریفش را می‌کنم؟

برایش یک خانه‌ی نقلی توی سنگ‌ها درست کرده‌ام تا احترامش حفظ شود. آن وقت این طوری حال‌گیری می‌کند!»

بله، اگر بدانید چه اتفاقاتی در انتظار چوپان چاق است از هیجان جیغ می‌کشید. ترتیب خاطره‌گویی او با توجه به پراکندگی اتفاقات و گستردگی زمانی که داستان آن‌را دربر می‌گیرد درست و بجاست و درواقع آن‌چه باید اتفاق بیفتد، می‌افتد. بعضی ماجراهای فرعی طوری در چارچوب داستان اصلی تأثیر می‌گذارد که به آرامی خود سوژه‌ی اصلی می‌شود و البته این حاشیه‌چینی‌ها، آن‌قدر به کمک متن اصلی آمده که تحولی که در آخر داستان برای چوپان اتفاق می‌افتد، کاملاً قابل باور و به یاد ماندنی است.

مثلاً این‌جا چوپان داستانی را برای‌مان تعریف می‌کند که شاید اولش ندانیم چه قدر به اصل ماجرا مربوط است، اما کم‌کم که پیش می‌رویم می‌فهمیم که «وای خدایا، این چوپان عجب ناقلایی است.»

«روزی روزگاری مردی که فکر می‌کرد بدبخت‌ترین آدم روی زمین است، سوار خرش شد و رفت تا خوش‌بختی را پیدا کند، حالا هرجا که باشد، حتی نوک بلندترین کوه عالم. مرد خیالش قرص بود که حتماً خوش‌بختی را به‌دست می‌آورد؛ چون خرش از آن خرهای ورزیده‌ای بود که تا نوک کوه را چهارنعل می‌رفت و بعضی وقت‌ها بین راه سوت هم می‌زد. عجیب‌تر از همه این‌که مرد همه‌چیز داشت؛ هم یک خانه‌ی جادار و پراتاق، هم یک قبراق و قلچماق و هم یک زن خوشگل و چاق؛ اما باز هم فکر می‌کرد بدبخت‌ترین آدم‌های عالم با دیدن بخت خراب او زار خواهند زد.

هرچه هم دیگران می‌گفتند او بیش از حد خوش‌بخت است به خرجش نمی‌رفت و قصه‌ی مرغ یک‌پا را برای‌شان تعریف می‌کرد.

بالأخره یکی از دوست‌های نزدیکش که از شنیدن قصه‌ی مرغ یک‌پا بدجوری کلافه شده بود گفت: «آخر رفیق! آخر برادر! چرا توی کله‌ات نمی‌رود؟ خوش‌بختی یک احساس است. چیزی نیست که بشود لمسش کرد! چه جوری می‌خواهی بروی دنبال چیزی بگردی که دیدنی نیست؟ که لمس کردنی نیست؟ ها!»

البته کتاب تصویرهایی دارد که متن را کامل‌تر می‌کند. در همه‌جای تصویر اثر انگشت تصویرساز دیده می‌شود که در ایجاد عمق و بافت اثر بسیار موفق بوده است. تکنیک استفاده شده و شخصیت‌سازی کار با کلیت اثر هماهنگی دارد و تأثیر خاطرات را روی خواننده بیش‌تر می‌کند، به طوری‌که وقتی در نهایت چوپانی را می‌بینی که این‌قدر تغییر کرده و عاقبت به خیر شده، شاید بغض کنی و چند قطره اشک بریزی، چون واقعاً بسیار تأثیرگذار است. رنگ‌های تصاویر محدودند، اما احساس غم و شادی را به درستی اَدا می‌کند. تنها نکته‌ای که کمی بیش‌تر توجه می‌طلبید، جزئیات و ایجاد فضاهایی که در متن آورده شده بود، است. درست است که تصویرساز با اشکالی نمادین حق مطلب را به خوبی اَدا کرده، اما داستانی با این‌همه ریزبینی و جزئیات، محیط و فضای شلوغ‌تری را می‌طلبید. مثلاً ما هیچ وقت گله‌ی گوسفندان یا فضای داخل غار را نمی‌بینیم. در صورتی که خیلی می‌توانست جذاب باشد.

اما استفاده‌ی درست از عناصری مانند کوه، آتش، سنگ، باران و برگ درختان و حتی تغییراتی که در چهره‌ی چوپان بسیار ظریف و آگاهانه انجام شده بود، به زیبایی کار کمک بسیاری کرده است.

با وجود این‌که، نویسنده‌ی این کتاب داستانش را در بستری عجیب و غریب تعریف می‌کند، اما سؤال‌هایی که او در دهان چوپان چاق می‌گذارد واقعاً جزء دغدغه‌ها و دل‌مشغول‌های بچه‌های نسل جدید است. آدم‌هایی که سر تا پای‌شان علامت سؤالی است درباره‌ی تمام اتفاقات اطراف، خدا، زمین، آسمان، خانواده و...

وقتی به شناسنامه‌ی کتاب نگاه کردم، متوجه شدم، سن چوپان چاق دقیقاً سن نویسنده است، یا شاید نویسنده هم‌سن او باشد. به هر حال من فکر می‌کنم، این کتاب در واقع دفترچه‌ی خاطرات مهدی رجبی است که به تولید انبوه رسیده است و این طور آشنا و صمیمی توی ذهن هر کدام از ما باقی می‌ماند.

CAPTCHA Image