نویسنده
نگهبانِ در ورودی، زنجیر را انداخت و بابا موتورش را برد تو. نیش نگهبان باز شده بود. پرسید: «مش غلامعلی، این کیه با خودت آوردی؟ پسرته؟»
بابا به من اشاره کرد پیاده شوم و جواب داد: «آره، پسرمه، کرمعلیه، غلامته. آوردم اداره سرش گرم بشه. نمیخوام پلاس کوچه خیابونا باشه.»
در این موقع نگهبان دومی که مردی گردنکلفت و اخمو بود از اتاقک نگهبان سرش را بیرون کرد و گفت: «همین مونده بود پای بچهی مشغلامعلی هم به اداره باز بشه. فرتی بچهها رو میآرن اداره. انگار اینجا مهدکودکه.» و سرش را تکان داد.
بابا شنید، اما به جای جوابش به من گفت همانجا بمانم تا برگردد. موتورش را در پارکینگ اداره گذاشت و برگشت. سوار آسانسور شدیم و به طبقهی چهاردهم رفتیم. تا آن وقت آن همه اتاق و دم و دستگاه ندیده بودم.
بابا شروع کرد به کار کردن. عین فرفره دور خودش میچرخید. سماور را آب کرد، زمین آبدارخانه را برق انداخت و استکانها را شست.
من گوشهای نشسته بودم، نگاهش میکردم و به نان و پنیرم سق میزدم. نیم ساعت گذشته بود که سر و کلهی کارمندها، یکییکی پیدا شد. آقایی با شکم گنده و سر طاس و قدی کوتاه به آبدارخانه آمد. بابا تا او را دید مثل فنر از جا پرید، راست ایستاد و دستپاچه گفت: «سلام آقای مهندس. این پسرمه، گفتیم تابستونی مادرش و بچهها رو اذیت نکنه. آوردیم به اداره خدمتی بکنه.» و دست مرا از روی صندلی کشید و بلندم کرد، طوری که صندلی زیر پایم قریچی صدا کرد.
ایستادم و سلام کردم. آقای مهندس نگاهی به سر و وضع من و در و دیوار آبدارخانه انداخت و با صدایی کلفت گفت: «مش غلامعلی، اگه آوردیش پس مواظبش باش. بهش یاد بده توی دست و پای کارمندها نره. همینجا، بیخ گوشت نگهش دار تا اداره تعطیل بشه که برگردونیش خونه.»
و نگاه سرزنشآمیزی به بابا انداخت: «نمیخوای که از نون خوردن بیفتی؟»
بابا خودش را جمع و جور کرد: «این چه کار به کار کسی داره؟ همینجا توی آبدارخونه، بغل گوش خودم، مینشونمش تا بعد از ظهر. بعد از ظهر هم...»
آقای مهندس وسط حرف بابا نگاهی اخمآلود به من انداخت و از درِ آبدارخانه زد بیرون. وقتی رفت بابا نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: «آقای قطیفهزاده بود. رئیس امور اداریه. آدم سختگیریه.»
بابا داشت توی فنجانها چایی میریخت تا برای کارمندها ببرد که فکری از خاطرم گذشت، خواستم چایی رئیس را من ببرم، اول قبول نمیکرد، اما وقتی دید خیلی اصرار میکنم، یک چایی خوشرنگ و خوشعطر ریخت و گذاشت توی سینی.
آدرس اتاق رئیس را گرفتم و راه افتادم. اتاق آقای قطیفهزاده طبقهی بالا و کنار اتاق مدیر بود. قبل از اینکه در بزنم لبخند ارادتمندانهای کاشتم روی لبم و قبل از اینکه چایی را بگذارم جلوش نمکپاشی کردم:
- این چایی از اون چاییهای پرمایهس. از این چاییها گیر هرکسی نمیآد.
چشمهایش را برایم ریز کرد، اما من از تک و تا نیفتادم:
- آدم از این چاییها بخوره موتورش گریپاژ نمیکنه. همینطوری یه ضرب، تا آخر وقت کار میکنه. شما اگر میبینین بعضی از کارمندها تن به کار نمیدن دلیلش اینه که چایی آب زیپو میخورن.»
آقای قطیفهزاده لبش را جوید و خشک گفت: «بیا جلوتر ببینم بچه.»
پیش خودم گفتم نقشهام گرفته. روی این حساب لبخند بانمکی زدم: «یه چایی بیقابل که این حرفها رو نداره.» و فنجان را روی میزش گذاشتم.
نگاهش را میخ کرد توی چشمهایم: «خوب حواست رو جمع کن بهت چی میگم. از قیافهات میخونم از اون بچههای شر باشی. اینجا جای بچههای آدمحسابیه. مگه به مش غلامعلی نگفتم پات رو از آبدارخونهاش بیرون نذاری! حالا زود خودت رو گم و گور کن، این طبقهی مدیریته.»
کلمهی «مدیریت» را از ته حلق گفت و با دست اشاره کرد دور شوم.
با لب و لوچهی آویزان از پلهها میآمدم پایین که با دو پسر همسن و سال خودم سینه به سینه شدم. یکی از پسرها پرسید: «جای مشغلامعلی اومدی؟»
قیافه گرفتم و جواب دادم: «نه، بابامه.»
دومی پرسید: «اسمت چیه؟»
دستپاچه شدم: «مش کرمعلی... نه، نه... کرم، کرمعلی.»
دستش را به طرفم دراز کرد: «منم فریام، اینم هوشیه.» و بعد پرسید: «فقط همین یه امروز رو اومدی؟»
با گیجی شانه بالا انداختم. در این موقع ناگهان بابا از پشت سرم رسید و دستم را کشید و با لبخندی ساختگی رو به بچهها گفت: «نوکرتانه!» و مرا به طرف آبدارخانه راند. آن یکی که اسمش فری بود گفت: «بذار باشه، با هم آشنا میشیم.»
ناگهان بابا مثل اینکه یاد چیزی افتاده و یا نظرش برگشته باشه دستم را که سفت چسبیده بود رها کرد و گفت: «برو باهاشون بازی کن.» و یواش توی گوشم گفت: «حواست باشه با کیها داری بازی میکنی.» و رفت.
کمی بعد، سر و کلهی دو دختر پیدا شد. فری معرفی کرد: «این رامکه.»
رامک تکزبانی پرسید: «من شما رو میشناسم؟»
به جای من هوشی جواب داد: «پسر مش غلامعلی آبدارچیه.»
دختر دیگر که اسمش لاله و دماغش عروسکی و سر بالا بود، نه گذاشت و نه برداشت بند کرد به سر و وضعم. هر کدامشان چیزی میگفتند و خندهیشان را ول کرده بودند توی راهرو اداره.
دیدم از کسی ترسی ندارند. پیش خودم تصمیم گرفتم دلشان را به دست بیاورم. تکهای از نان و پنیرم را که ته جیبم مانده بود درآوردم و بهشان تعارف کردم.
رامک با چندش گفت: «وای! معدهی من جنبهی نون لواش رو نداره.»
پشتبندش هوشی ادامه داد: «زندگی یعنی نون تست!»
من که بور شده بودم، ساکت ماندم. فری پرسید: «بازی مازی چی، چیزی بلدی؟»
تصمیم گرفتم مقابلشان جولانی بدهم. روی این حساب قپی آمدم: «من پارسال جزء نفرات اصلی تیم فوتبالمون بودم، ولی امسال میخوام تیمم رو عوض بکنم.»
هوشی با تعجب پرسید: «ایول، میری تیم رقیب؟»
فری ادامه داد: «بابا تو هم واسه خودت خیلی آدمی!»
آنها داشتند میخندیدند که قطیفهزاده پاورچین پاورچین خودش را به ما رساند و تار و مارمان کرد و چشمهایش را تنها برای من تیز کرد.
بق کردم و به آبدارخانه برگشتم. بدجوری از قطیفهزاده حرصم گرفته بود. فکر میکردم مثل گربه کمین میکند و کشیکم را میکشد. یک ساعتی تنها روی صندلی لقلقوی آبدارخانه نشسته بودم. در آن هوای گم و دم کرده مگس هم پر نمیزد. به تلق تلوق شستن استکانها و صدای غلغل سماور گوش میدادم و حسابی کلافه بودم که تلفن زنگ خورد و خواستند بابا چایی ببرد. تا او رفت کلهی فری آمد توی آبدارخانه.
آهسته گفت: «زود باش بیا بیرون کارت داریم.»
با شک و تردید نگاهش کردم. از یک طرف نمیخواستم بروم، از طرف دیگر بدجوری حوصلهام سر رفته بود. همینطور دودل بودم که دستم را کشید و همراهش برد. توی یکی از اتاقهای اداره همهیشان جمع شده بودند. هوشی گفت: «این اتاق، اتاق مامان لالهس. خودش جلسه داره. اینجا نیست. اتاقش رو سپرده دست ما.» و ادامه داد: «بازی کنیم؟»
فری رو کرد به من: «کرمعلی، یه بازیه اسمش هست خرتوکما. بازیش ژاپنیه. دوس داری یاد بگیری؟» تا آن موقع اسم آن بازی به گوشم نخورده بود. نگاه پر از حسرتم را به لباس و سر و وضعشان انداختم. پسرها روی صندلی و دخترها پشت میز نشسته بودند.
داشتم با خودم فکر میکردم که هوشی دو دستش را به هم کوبید و گفت: «خیلی خوب، بریم؟» سه تایی جواب دادند: «بله!»
هوشی گفت: «کرمعلیجان خوب حواست رو جمع کن. فری حاکم بزرگه، لاله و رامک دخترهای ملکهان و منم مأمور ویژهی حاکم بزرگ میتیکوما. تو هم میشی خدمتکار خانوادهی سلطنتی؛ البته اینا همهاش یه نقشهس. حالا تو میری و واسه ما چایی میآری.» و با قیافهی حق به جانب اضافه کرد: «یادت نره چاییش خوشرنگ باشه، یکدفعه به شاهزاده خانمها برنخوره.»
نمیدانم چرا حس خوبی نسبت به این بازی نداشتم، اما هرچی بود از نشستن در هوای داغ آبدارخانه بهتر بود. برگشتم و چهار فنجان چایی ریختم. خیلی دقت میکردم چایی خوشرنگ دربیاید.
هوشی تا مرا دید داد کشید: «مرحبا، خدمتکارمان چه زود برگشت. آهای خدمتکار بیا اینجا.»
آنقدر جلو رفتم تا سینه به سینه شدیم. با قیافهای شاهانه گفت: «خدمتکار! بالا را نگاه کن!» سرم را مؤدب، بالا گرفتم تا بازیمان ادامه پیدا بکند. ناگهان با انگشتش محکم زیر دماغم زد. من که غافلگیر شده بودم، سینی را رها کردم و چایی داغ روی دست و لباس شاهزاده خانمها و کاغذهای روی میز ریخت.
از سر و صدای دخترها و جیغشان کارمندها به اتاق ریختند. در این هیر و ویر سر و کلهی آقای قطیفهزاده هم پیدا شد. پشت گردنم را گرفت و بلندم کرد و تا خود آبدارخانه مرا کشید.
جلو در آبدارخانه مرا که از خجالت مثل چغندر پختهی قرمز شده بودم گذاشت زمین و جلو همه به بابام تشر زد: «مش غلامعلی، تو که میدونی من نه اهل پارتیبازیام، نه بقیهی این بچهها فامیلم هستند، اما از وقتی پسرت پاشو گذاشته توی این اداره، اداره رو به هم ریخته. حالا اول برو میز خانم مهندس رو تمیز کن.»
زبانش را روی لبهایش کشید و ادامه داد: «آره پدرجان، اول برو خرابکاری نازپروردهات رو درست کن بعد هم بیسروصدا دستش رو بگیر و ببر خونه. ببر و دیگه اینجا نیار. مرخصی هم لازم نیست بگیری، برو و خودت تنها برگرد.»
و به کارمندها اشاره کرد تا متفرق بشوند. وقتی متفرق شدند سرش را بیخ گوش بابا گذاشت و گفت: «نخواستم جلو بقیه کنفت بکنم. این بار رو هم ندید میگیرم. ارفاق اندر ارفاق. ولی دفعهی بعد یکراست میفرستمت بری کارگزینی.» و ادامه داد:
- به جای اینکه بچهات رو بیاری اداره برای بقیه مزاحمت ایجاد کنه، بفرستش استخر، بذارش کلاسی چیزی یاد بگیره...
آقای قطیفهزاده داشت همچنان میگفت و من با سری افتاده به طرف آسانسور به راه افتاده بودم.
ارسال نظر در مورد این مقاله