نویسنده
جریمه
گروه تعقیبکنندگان نزدیک بود به من برسند و یقهام را از پشت بگیرند که به جنگل رسیدم. نفسنفس زنان از میان درختان بلند و تیره که روی تنهیشان را خزه پوشانده بود میدویدم که احساس کردم تعقیبکنندگان دیگر به دنبالم نمیدوند. ترسیدم. جنگل مرموز و وهمانگیز بود. آیا خطری در کمینم بود که معلمها دست از سرم برداشتند و وارد جنگل نشدند؟
ایستادم و به اطراف نگاه کردم. جنگل روی تپهی بسیار بزرگی بود. از پشت درختها موجودات عجیب و غریبی سرک میکشیدند و با پوزخندهایی که معنیاش را نمیفهمیدم به من نگاه میکردند. با آخرین ذرههایی که از توانم مانده بود خودم را به بالای تپه رساندم. آنجا کلبهای بود. دیگر هوا تاریک شده بود. اطراف کلبه درختی نبود. موجودات عجیب و غریب، تعقیبم کرده بودند و همچنان پوزخند میزدند. عجیب بود که پشت آخرین درختها ماندند و نزدیکتر نشدند. نوری از پشت پردههای پنجره به بیرون میتابید و از دودکش بالای کلبه، دودی شیریرنگ بالا میرفت و در هوا پیچ و تاب میخورد. کنار درِ کلبه ایستادم. جرأت نداشتم در بزنم. دستم را بالا آوردم. طنابی را که به زنگولهای وصل بود گرفتم. نمیدانستم اگر طناب را بکشم و زنگوله را به صدا درآورم چه کسی در را به رویم باز میکرد. بوی قورمهسبزی میآمد. طناب را که رها کردم، موجودات عجیب و غریب قدمی پیش آمدند و پوزخندهایشان را کش دادند. بیاختیار دست دراز کردم و طناب را کشیدم. زنگوله که به صدا درآمد، موجودات عجیب و غریب در لحظهای از سر و کول هم و از درختان بالا رفتند و میان شاخهها و برگها با کنجکاوی به من چشم دوختند. درِ کلبه با صدای کشداری باز شد. آب دهانم را به زحمت فرو بردم و خود را به سرنوشت سپردم. در آن لحظهها اگر غولی جلوم سبز میشد تعجب نمیکردم. ناگهان فرشتهای آبیپوش از پشت در سرش را بیرون آورد و با لحنی که خالی از سرزنش نبود، پرسید: «اینجا چه میخواهی؟»
گفتم: «معلمها میخواستند تنبیهم کنند. مجبور شدم از مدرسه فرار کنم.»
نگاهی به داخل کلبه انداختم. پینوکیو هم آنجا بود. پشت میزی نشسته بود و سعی میکرد تکلیف ریاضیاش را بنویسد. او هم دست از نوشتن کشید و به من خیره شد.
- چرا فرار کردی؟
فرشته نگاهش را به من دوخته بود. معلوم بود تا جوابش را نمیدادم به داخل راهم نمیداد.
- با خطکش و تسمه و ترکه به دنبالم بودند. اگر گیرشان میافتادم پسگردنی و تیپا هم روی شاخش بود.
بدون آنکه پلکهای زیبایش را تکان دهد پرسید: «چرا میخواستند تنبیهت کنند؟»
با خجالت گفتم: «مشقهایم را ننوشته بودم.»
موجودات بالای درخت خندیدند و فرشتهی مهربان آهی کشید و از جلو در کنار رفت. وارد کلبه شدم. فرشته در را بست و اشاره کرد که بنشینم. روبهروی پینوکیو روی صندلی چوبی نشستم. فرشته به سراغ اجاق گوشهی کلبه رفت و ملاقه را توی دیگ چرخاند و قورمهسبزی را چشید. پینوکیو نخودی خندید و گفت: «خوب وقتی رسیدی! تا چند دقیقهی دیگر شام حاضر است.»
به کاغذ جلوش نگاه کردم. نوشته بود: 5= 2+2
پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
گفت: «اینجا کلبهی نویسندگی است. کسانی که مشقهایشان را نمینویسند ممکن است مانند تو، روزی از اینجا سر در آورند.»
فرشتهی مهربان دستهای کاغذ سفید و یک لیوان پر از مداد جلوم گذاشت و گفت: «تا سفره را بیندازم شروع کن و چند صفحهای بنویس.»
- اینجا هم باید بنویسم؟ چه بنویسم؟
- تو باید هزار برابر مشقهایی که ننوشتهای بنویسی.
بدجوری به کاهدان زده بودم. گفتم: «هزار برابر! یعنی باز جریمه شدم؟»
مدادی را به دستم داد و با مهربانی گفت: «سرنوشت تو آن است که یک نویسنده باشی و همهی عمر بنویسی.»
وقتی بشقابها را آورد که روی میز بگذارد، برای آنکه دلداریام بدهد گفت: «این خیلی بهتر از آن است که فقط یک تایپیست معمولی باشی و یک عمر، نوشتههای دیگران را تایپ کنی. تو میتوانی داستانهای قشنگ بنویسی. از من میشنوی کاری کن که معلمها به تو افتخار کنند.»
پینوکیو خندید و گفت: «مثل اینکه وضع تو از من بدتر است.»
فرشته دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:«ناراحت نباش. من کمکت میکنم. یادت باشد که من و پینوکیو را هم یک نویسنده به بچهها هدیه داده.»
قلم را روی کاغذ گذاشتم. دلم میخواست بنویسم. چیزی به ذهنم نمیرسید. به فرشته نگاه کردم. او قشنگترین لبخند دنیا را تحویلم داد و گفت: «برو سراغ گنجینهی خاطرههایت. همیشه آنجا چیزی برای نوشتن هست. به شرط آن که خوب به گذشتهات نگاه کنی. این سفارش من به همهی بچههایی است که دوست دارند داستان بنویسند؛ اما نمیدانند چه باید بنویسند.»
*
خاطرهی اول
دهقان فداکار
وقتی آقای خواجه گفت: «مشقها روی میز!» تازه یادم آمد فراموش کردهام درس «دهقان فداکار»را بنویسم. آقای خواجه از ردیف جلو شروع کرد به دیدن دفترها و خط زدن مشقها. آن روزها دوست داشتم معلم بشوم برای اینکه بتوانم مثل آقای خواجه خودکار را میان دو انگشت میانی و اشارهام بگیرم و مشقها را به شکل امضایی که شبیه یک بادکنک مثلثی بود خط بزنم.
تا نوبت به من که ردیف آخر بودم برسد، هزار فکر و خیال کردم و نقشه کشیدم. اگر مثل بچهی آدم راستش را میگفتم با ترکهی انار یا با تسمهی پروانهی ماشین و یا با زهی که از کنارهی میز کنده شده بود تنبیهم میکرد. آن روزی صدای کشیده شدن پیدرپی خودکار آبی روی صفحهی دهقان فداکار برایم آزاردهنده بود. سرانجام نوبت به من رسید و خودکار در دست آقا بیحرکت ماند. انگار نوک خودکار داشت دفترم را بو میکشید.
- ننوشتی؟
خیلی دلم میخواست به چشمهای تندی که زیر ابروهای کلفت و بههم پیوسته پناه گرفته بود نگاه کنم و بگویم: «پاک یادم رفت بنویسم.» نه نگاهش کردم و نه جرأت کردم راست بگویم. بیاختیار دهان باز کردم و به زحمت گفتم: «آقا اجازه! خانه جا گذاشتیم.»
به سوراخهای پرموی دماغش و لبهای تیرهاش که همه ترس به دلم میریختند خیره شدم. نمیتوانستم حدس بزنم که چه عکسالعملی نشان میدهد. به سراغ ردیف دوم رفت و خط زدن را از آخرین میز ادامه داد. گرچه نفس راحتی کشیدم، ولی میدانستم دارد فکر میکند. سه دفتر را که خط زد برگشت و با خودکارش به من اشاره کرد. سعی میکرد خونسرد باشد.
- خانهیتان توی کوچهی قریشی است؟
- بله آقا.
- گفتی که مشقت را نوشتهای؟
- بله آقا.
- و جا گذاشتهای؟
- بله آقا.
- پس برو و بیارش! عجله کن!
دلم را به دریا زدم و گفتم: «آقا اجازه! دیروز میخ رفت کف پایمان آقا. نمیتوانیم تند برویم. میخواهید فردا بیاوریم!»
غرید: «همین حالا!»
از میز و نیمکت جدا شدم و با کمی لنگی خودم را به در کلاس رساندم. در را باز کردم و چرخیدم.
- اجازه آقا؟
- منتظرم. میخواهم دفترت را ببینم.
معلوم بود باور نکرده است. در را بستم و با تمام سرعت راهرو و حیاط مدرسه را پشت سر گذاشتم و خودم را به کوچه رساندم. طوری میدویدم که گویی سگی وحشی دنبالم کرده است. میخی که دیروز کف پایم را سوراخ کرده بود قصهای بود که در یک لحظه ساخته بودم تا اگر دیر کردم آقا شک نکند. مثل آهویی که از صیاد میگریزد میدویدم. آن دو-سه کوچه پس کوچه را با سرعت طی کردم. نمیدانستم آن همه انرژی را از کجا آوردهام. خانهها تکان میخوردند و با هر گام از جلوم میگذشتند.
درِ خانهیمان باز بود. با همان سرعت از راهرو و حیاط گذشتم و به حیاط پشت ساختمان رسیدم. ننهآغا داشت مشتی خمیر برای مرغ و خروسها فتیله میکرد و جلوشان میانداخت. مرا که دید دهانش باز ماند. وقتی وارد طویله که ته حیاط بود شدم صدایش را شنیدم.
- کجا بودی امیر؟ دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
طویله چند اتاقک داشت. زمانی پدربزرگم الاغ و کرهاش را آنجا میبست. حالا دو تا گوسفند آنجا بود. توی یکی از اتاقکها که پنجرهای رو به باغ داشت، چند خمرهی بزرگ گلی به هم تکیه داده بود. روی یکی از خمرهها خم شدم و داخل آن، از زیر چند ظرف مسی کهنه و خاکگرفته، دفتری را بیرون کشیدم.
- ننهآغا! ارواح خاک منداسمال(1) یک قلم به من بده. زود باش!
ننهآقا به زحمت هیکل بزرگش را به حرکت در آورد و ایستاد.
- تو که همین دیروز یک قلم نو گرفتی. دوباره گم کردی؟ چرا نمیگویی چی شده؟
- جان بابا بجنب! ظهر که آمدم برایت تعریف میکنم.
ننهآغا با آخرین سرعتی که میتوانست روی پاهای دردناکش پیچ و تاب خورد و خود را به پستو رساند. قفل گنجه را باز کرد و مدادی نو و نوکتیز را به طرفم گرفت. با سوءظن به دفتر توی دستم نگاه کرد.
- این همان نیست که میگفتی گم شده و آخرش پیدا نشد؟
- خودش است.
دست پشت دست زد و گوشهی لبش را گاز گرفت.
- ای خدا بگویم چکارت کند که دست شیطان را از پشت بستهای!
مداد را چنگ زدم و از پستو بیرون دویدم. کنار تالار قالیچهای و پوست گوسفندی پهن بود. کنارش رحلی بود و رویش کتاب دعا و قرآن که با پارچه جلد شده بود. روی پوستین پهن شدم و با سرعت دفتر را ورق زدم. فقط پنج صفحه از آن دفتر صدبرگ را در ایام عید نوشته بودم. بالای صفحهی ششم نوشتم: «دهقان فداکار.» آن درس را حفظ بودم. ننهآغا نفسزنان آمد و روی پلهی تالار نشست. هرچه پرسید، جوابش را ندادم. نمیفهمیدم چه میگوید. فقط مینوشتم و مینوشتم. هم تند مینوشتم و هم سعی میکردم خوب و قشنگ بنویسم. این را شنیدم که ننهآغا گفت: «چرا وقت خودش نمینویسی که اینجور به غلط کردن نیفتی؟»
بیوقفه مینوشتم و آب دماغم را که راه افتاده بود بالا میکشیدم. ننهآغا از توی جیبش دستمال بیرون آورد و دماغم را گرفت و من مینوشتم.
عاقبت نفس راحتی کشیدم و پوزخندی زدم. زیر شیر حوض آب خوردم. صورتم را شستم و دماغم را توی باغچهی پر از اطلسی تکاندم.
- بنشین برایت شربت بیاورم.
- وقت نیست ننهآغا. باید زود خودم را به کلاس برسانم.
از حیاط که بیرون زدم صدای ننهآغا را شنیدم.
- فقط میخواهم زنده باشم ببینم چهکاره میشوی با این کار و کردارت!
سه دقیقه بعد در حیاط مدرسه بودم. کف پایم گزگز میکرد و نفسم میسوخت. گلویم مثل لوله بخاری خشک شده بود. زیر شیر آب خوردم و دست تری به صورتم کشیدم. نفسهای عمیق میکشیدم تا اوضاعم عادی شوم. آرام و خونسرد خود را به کلاس رساندم. بدون عجله در را باز کردم.
- آقا اجازه!
آقای خواجه پشت میزش نشسته بود. بچهها کلمهها و ترکیبهای تازه را که روی تختهسیاه ردیف شده بود مینوشتند. به یاد آوردم که آن میخ خیالی به کف پای چپم رفته است. روی آن پا اندکی لنگ زدم و پیش رفتم. دفتر را روی میز باز کردم و ورق زدم تا به دهقان فداکار رسیدم. آقای خواجه مشقم را با دقت از نظر گذراند تا مبادا خطی یا جملهای را جا انداخته باشم. هنگامی که آن چهار صفحه را خط زد با پوزخند گفت: «تا تو باشی که دفترت را جا نگذاری!»
قیافهی مظلومانهای گرفتم، اشکی در چشم گرداندم و زیر لب گفتم: «چشم آقا!»
*
خاطرهی دوم:
مشق عید
صفحهی آخر پیک نوروزی دخترم نوشتم: «بگذارید بچهها در این چند روز عید، راحت باشند. این تکلیفها باسوادترشان نمیکند. فقط نمیگذارد عیدشان کامل باشد.»
همسرم یادداشت را که خواند سری با تأسف تکان داد و دستهایش را با پیشبندش خشک کرد. باز به یاد آقای خواجه و عید آن سال افتادم. آقای خواجه گفته بود هرکدام دفتری صدبرگ بخریم و نصفش را مشق و نصف دومش را ریاضی بنویسیم. یک روز مانده به عید برای پرداخت قسط اول از تکالیف خستهکننندهی عید دو صفحه مشق نوشتم و دفتر را روی طاقچه کنار رادیو گذاشتم. روز دوازدهم فروردین به یادش افتادم. روزها مثل برق و باد گذشته بود و من جز همان دو صفحه، چیزی ننوشته بودم. با هزار زحمت دو صفحهی دیگر نوشتم و به این نتیجه رسیدم که غیرممکن است بتوانم آن دفتر را پر کنم.
زمانی که حواس همه پرت بود، دفتر را زیر پیراهنم قایم کردم و به طویله رفتم. دفتر را توی یکی از خمرههای گلی زیر چند ظرف مسی کهنه و قدیمی قایم کردم و بدون جلب توجه بیرون آمدم. آن روز را مثل سایر روزها به بازی در کوچه و زمین عقاب گذراندم. روز سیزده را به روستای آبا و اجدادیمان که حالا به شهر چسبیده و شهر از آن طرفش ادامه یافته است رفتیم. خیالم از بابت تکالیف مشقتبار عید راحت بود. اگر زنبوری لالهی گوشم را نگزیده بود، سیزدهی کاملی را گذرانده بودم.
عصر که با تاکسی به خانه بازگشتیم و نفسی تازه کردم، من مانند برقزدهها به جای خالی دفتر در کنار رادیو اشاره کردم و پرسیدم: «دفترم را کی برداشته؟»
به خواهرم مرضیه نگاه کردم. شانه بالا انداخت و گفت: «بگرد تا پیدایش کنی.»
جلو چشم همه، اتاقها، پستو و راهپله را گشتم و بهتزده ساکت ماندم. باید صبر میکردم تا خودشان به کمکم بیایند. اینطوری کسی شک نمیکرد. ننهآغا پرسید: «به جای بالبال زدن فکر کن ببین کجا گذاشتهای.»
با ناله و اشکی که میرفت راه بیفتد گفتم: «فقط دو صفحهی دیگر مانده تا مشقهایم تمام شود. میترسم دیر شود.»
همه به کمکم آمدند و تمام سوراخ سُنبهها را گشتند. هیچ اثری از دفتر نبود. مادرم گفت: «نمیشود که غیب شده باشد. سوزن خیاطی که نبود.»
بابا گاهی با تردید نگاهم میکرد. سرانجام پرسید: «خودت قایمش نکردی؟ ای بدجنس! ما که ندیدیم تو مشقی در این تعطیلات بنویسی.»
اشکی را که در مشک برای لحظهی بحرانی نگاه داشته بودم رها کردم و مانند بچههای مظلوم بیصدا گریستم. ننهآغا با همهی دانایی گول خورد و به پسرش گفت: »حسن! دل بچه را نسوزان. جواب خدا را چه میدهی؟»
بعد بغلم کرد. با گوشهی پیراهنش اشکهایم را پاک کرد. حیاط و طویله را هم گشتیم. من خودم توی خمرهها را هم نگاهی انداختم تا جایی از قلم نیفتاده باشد. بابا گفت: «مگر اینکه گوسفندها خورده باشند.»
باز صدایم به گریه بلند شد و ننهآغا سری به تأسف به سوی بابا تکان داد: «از دست زبان تو! شمر هم از سر و وضع این طفل معصوم گریهاش میگیرد و آن وقت تو سر به سرش میگذاری؟»
بابا که خسته شده بود گفت: «این مارمولک را من میشناسم. از آن چارلیچاپلینهای درجهی یک است. دارد فیلم بازی میکند.»
ننهآغا توپید: «حسن!»
بابا نفسش را با صدا بیرون داد و ساکت ماند.
هوا داشت میرفت تاریک شود که ننهآغا دستور داد جستوجو متوقف شود. من که وانمود میکردم دارم از حال میروم گفتم: «حالا من چهکار کنم؟»
ننهآغا لب ورچید و گفت: «ناراحت نباش ننه! خودم فردا میآیم مدرسه و به آقای خواجه میگویم که دفترت را گم کردهای و هرچه گشتهایم فایدهای نکرده.»
از خستگی داشتم بیهوش میشدم، گفتم: «باید بگویید که همهی دفتر را جز دو صفحه نوشته بودم؛ هم مشق و هم ریاضی.»
- باشد مادر. تو برو خستگی در کن.
پشتبندش به مادرم گفت: «یک لیوان گلگاوزبان با عسل شیرین کن بده به این بچه بخورد. از غصه دق نکند خوب است. آن همه زحمت کشید و حالا هیچ.»
به گرهی که گوشهی چادرش زده بود اشاره کرد و گفت: «بخت دختر شیطان هم بستم فایدهای نکرد.»
چند دقیقه بعد مادرم آمد و سرم را از روی بالش بلند کرد و جوشانده را به خوردم داد. پرسید:«دفترت را به باغ پسرعمو نبردی؟ آنجا نینداختی؟»
با دلخوری گفتم: »یعنی اینقدر حواسم پرت است؟»
مادرم گفت: «خیلی خوب. حالا بخواب تا دوا اثر کند.»
خوابیدم و روز بعد ننهآغا به مدرسه آمد و ماجرای گم شدن دفتر را با طول و تفصیل شرح داد. آقای خواجه که یک چشمش به اشک روانم بود تسلیم شد و گفت تا دفتر چهلبرگی بخرم و در آن مشق و ریاضی بنویسم. بیست روز به من فرصت داد. نه من صفحهای نوشتم و نه او چیزی به یاد آورد.
1) مخفف محمداسماعیل.
ارسال نظر در مورد این مقاله