نویسنده
من خواهرم را از میان هزار هزار گنجشک پیدا کردهام؛ هزار هزار گنجشک شبیه به هم. وقتی خواهرم حواسش پرت ابرهای پنبهای شده بود، پیدایش کردهام. یک داستان که معلوم نیست از کجا شروع شد. خدا مدادی دستش گرفت و شروع کرد به نوشتن. خواهرم با موهای خرگوشی و خندهای کشدار، توی چشمهایم نگاه کرد و جیغ زد: «هی آبجی بزرگه!» خواهرم از همیشه خواهرم بوده. از همیشه خواهر کوچیکهی من بوده. از همان وقتی که بین هزار هزار گنجشک شبیه هم گم بود. از همان وقتهای خیلی دور.
خواهرم گاهی ستاره میشود. میآید مینشیند پشت پردهی پنجرهام و خوابهایم را نقرهای میکند. خواهر موخرگوشی من با آن لبخندهای بینظیرش فرشتهترین خواهر دنیاست. کسی که حرفهای آدم را نگفته میداند. کسی که حتی وقتی نباشم، هست، میان حرفهایم نمیپرد، با مدادرنگیهای قرمز و نارنجی، لبخند میکشد روی صورتم و چتر میشود برای روزهایی که بارانیام. خواهرم همیشه هست؛ همهجا. گاهی توی جیب بزرگ پاپیوندار مانتویم، گاهی توی جیب کولهپشتیام. گاهی هم که شیطنتش گل میکند، میآید مینشیند لابهلای موهای موجدارم. از آنجا ریزریز میخندد و توی گوشم بزرگترین رازهای دنیا را میگوید. یواشکیترین حرفهایش را.
من خواهرم را از بین هزار هزار گنجشک پیدا کرده بودم. خواهرم دلش که میگیرد، به ردیف گنجشکهای تیر چراغ برق نگاه میکند و سختترین سؤالهای دنیا را میپرسد. من جواب سؤالهای خواهرم را نمیدانم. نمیدانم آدمها توی کدام سوراخ دنیا میتوانند دلتنگیهایشان را برای همیشه فراموش کنند. نمیدانم چند هزار بادکنک رنگی کافی است، تا در آسمان رها کنیم و آدمها با هم مهربانتر شوند. این جور وقتها، خواهرم، با آن چشمهای دگمهای براقش، زلزل نگاهم میکند و صدایم میزند. دلم قلقلکش میآید وقتی خواهرم، اسم کوچکم را صدا میزند. برف شادی میریزد ته دلم. دلم میخواهد خواهرم بارها و بارها، مرا به نام کوچکم صدا بزند.
وقتی خواهرم صدایم میزند، من خوشبختترین خواهر بزرگهی دنیا میشوم. دلم میخواهد بگذارمش کف دستم و نگاهش کنم؛ تا آخر دنیا نگاهش کنم و بهش بگویم که چهقدر خوب است بودنش، که بزرگترین هدیهی روزهای من است. خواهرم میداند که چهقدر خوشبختم میکند وقتی هستههای آلوچه را شوت میکنیم هوا و با پاککن بزرگی، تمام مرزهای دنیا را پاک میکنیم. با خواهرم، تمام نقشههای جهان بدون مرزند. کافی است انگشتت را بگذاری روی شهری دورافتاده در تکهای از سرزمین ناشناخته. من و خواهرم همانجا خواهیم بود. کافی است بخواهیم با هم باشیم. خواهرم با چوب جادوییاش تمام فاصلهها را محو میکند. آفتاب ظهر پهن بود، که گنجشکی از میان هزار هزار گنجشک دیگر پرید...
ارسال نظر در مورد این مقاله