نویسنده
صدای حجاز (1)
- ای بزرگان نجران!(1) امروز خواستهام تا بدینجا بیایید. امر مهمّی پیش آمده!
«عبدالمسیح» ابروها را بالا داد و با صدایی که از ته گلویش میآمد گفت: «چه امر مهمّی ابوحارثه؟» ابوحارثه گفت: «نامهای برایم رسیده. قاصدی از حجاز...» یکی دیگر از مردان شورای نجران سخن ابوحارثه را قطع کرد: «حجاز...!»
پژواک صدای حجاز دیگران را هوشیارتر و نگاهشان را پرسندهتر کرد.
حجاز، صحرای داغ و کوه و بیابان و تنها یک شهر آباد و مشهور که بتخانهی عربها گاهی آن را بر سر زبانها میانداخت. گفته و ناگفته این پرسش اعضای شورای مسیحیان نجران بود.
- از کی تا حالا حجاز سری تو سرها پیدا کرده که حالا نامهای از آنجا آمده باشد. آن هم برای خداپرستان مسیحی شورای نجران!
عبدالمسیح پرسش دیگران را به زبان آورد: «از کجای حجاز ای ابوحارثه؟»
ابوحارثه گفت: «از شهر یثرب. امروز از شهر یثرب عربی آمده و نامهای عجیب برای من آورده است.»
آنگاه دو دستش را بالا برد و کلاهِ بلند اُسقفیاش را به سر محکم کرد. سپس دست در جیب بغل قبای بلندش کرد. صلیب زیبا و طلایی روی سینهاش جابهجا شد و لبههای قبا از روی هم کنار رفت و لحظهای بعد مردان مؤمن مسیحی دستهای اسقف اعظم را دیدند که نامهای پیچیده شده را از بغل بیرون آورد و دو سوی آنرا گرفت و از هم گشود:
- ای برادران...! مردی از مکّه قیام کرده و به شهر یثرب رفته است و خود را پیامبر خوانده است. اینک نیز نامهای برای ما نوشته و ما و مردم شهر را به آیین خویش دعوت کرده است.
«شرحبیل» که از همه پیرتر بود سرش را بالا آورد: «ای ابوحارثه، چه میگویی! بهتر بود از قاصد اصل و نَسَب آن مرد مدعی را جویا میشدی. او کیست؟ چه میگوید؟» ابوحارثه گفت: «اتفاقاً جویا شدهام. این مرد از تبار عرب است. از اولاد اسماعیل و ما را به پرستش خدای یگانه و قبول پیامبری خودش دعوت کرده است.»
با این کلام ابوحارثه همهمه بین مردان مسیحی نجران درگرفت.
- بگذارید ببینم. تاکنون هر پیامبری که از سوی خدا آمده از نسل اسحاق بوده است، نه اسماعیل.
- آری، راست میگوید. همهی پیامبران از بنیاسراییلاند. اکنون او کیست که چنین ادعای بزرگی دارد؟
ابوحارثه گفت: «برادران صبر کنید تا ابتدا نامهاش را برایتان بخوانم.»
سپس دو طرف نامه را گرفت و از هم گشود:
«به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمّد فرستادهی خدا به سوی اسقف نجران و مردم آن دیار. اسلام بیاورید تا سالم بمانید؛ امّا بعد همانا من شما را به جای پرستش بندگان، به پرستش خدای بزرگ دعوت میکنم. از شما میخواهم از ولایت بندهها خارج شده و به ولایت خدای بزرگ وارد شوید؛ و امّا اگر دعوت مرا قبول نمیکنید باید مالیات بدهید؛ و اگر مالیات نمیدهید آمادهی جنگ باشید. والسلام.»(2)
ابوحارثه نامه را درهم پیچید، سر بلند کرد و خواست حرف بزند که صدای درهم و برهم حاضران بلند شد.
- او چه گفته است؟
- ما را به جنگ تهدید کرده است.
- او دیگر کیست؟
ابوحارثه گفت: «شنیدید که... او مردی به نام محمّد از فرزندان اسماعیل است که اینک ادعای پیامبری دارد و آنطور که قاصد میگفت بیش از نیمی از حجاز و قبیلههای عرب به دین او درآمدهاند. قاصد میگفت محمّد برای پادشاهان کشورهای همسایه هم نامه نوشته است.»
شرحبیل پیر با حرکت دستهای پیر و فرتوتش سر و صدا را خواباند و گفت: «بگذارید تا من سخن بگویم. من گرچه از نبوّت و پیامبری چیزی نمیدانم، امّا در کتابها خوانده و از پیشوایان پیشین دین مسیح نیز بسیار شنیدهام که روزی پیامبری از فرزندان اسحاق بیرون میرود و به نسل اسماعیل میرسد. بعید نیست محمّد همان پیامبر موعود باشد.»
با سخنان عجیب شرحبیل پیر، سکوت عمیقی روی مجلس افتاد و همهی مردان شورا به فکر فرو رفتند. سرانجام ابوحارثه سکوت را شکست: «ای برادران! شما بگویید چه کنیم؟ آیا دعوت او را رد کنیم؟»
چند نفر با فریاد حرف او را تأیید کردند؛ امّا شرحبیل دوباره مجلس را به دست گرفت.
- ای برادران! چرا با عجله تصمیم میگیرید؟ اگر محمّد همان پیامبر موعود باشد ما به دست خودمان، خودمان را نابود کردهایم.
یکی گفت: «پس تو میگویی چه کنیم؟»
شرحبیل گفت: «راه تحقیق که باز است.»
- چطور؟
شرحبیل گفت: «نظر من این است که گروهی را به سوی محمد بفرستیم تا بفهمیم او کیست و چه میگوید.»
ابوحارثه با لبخندی از روی رضایت گفت: «آفرین! این بهترین راه است.»
ادامه دارد.
1) شهری در جنوب عربستان.
2) مکاتیبالرسول، ج2، ص 489، احمدی میانجی.﷼
ارسال نظر در مورد این مقاله