نویسنده
- تو همه چیز را انکار میکنی؟
- من همه چیز را باور میکنم. در برابر همهی واقعیتها زانو میزنم و با تکتک سلولهایم آنها را میپذیرم.
- روح را؟
- من تنها به حقیقتها ایمان دارم، نه خرافهها.
- ولی روح بزرگترین واقعیت هستی توست.
- این تنها ادعاست. تا دلیلی بر آن نیابم آن را نخواهم پذیرفت.
- دلیلی روشنتر از زنده بودنت، سخن گفتنت، دیدن و شنیدنت، راه رفتنت، فکر کردنت، احساس داشتنت؟
- از ادعایتان تعجب میکنم. همهی مثالهایی را که زدید قبول دارم. من به عنوان یک موجود زنده حرف میزنم، سخن میگویم، میبینم، میشنوم و هزار کار کوچک و بزرگ دیگر؛ اما روح را به هیچ وجه نمیتوانم قبول کنم.
- بسیار خب، ما هم از همین کارهای کوچک شروع میکنیم. اگر روح نباشد شما چگونه میبینید؟ چگونه میشنوید؟ چگونه احساس میکنید؟
- دیدن و شنیدن هیچ ربطی به روح ندارد. هر بچهی کلاس چهارم دبستانی حواس پنجگانه را میشناسد. میداند که با چشم میبیند، با گوش میشنود، با زبان میچشد، با بینی میبوید و با پوست احساس میکند.
- اگر مسأله به همین سادگی است لطفاً توضیح دهید چشم چگونه میبیند؟ از همین میکروفنی که جلوتان است یا از آن لیوان آب شروع کنید. شما چگونه این دو تا را میبینید؟
- امواج نور از منبع نور به شیء مرئی- مثلاً لیوان- برخورد میکند. انعکاس نور از لیوان به چشم میرسد. چشم، نور را به مغز میفرستد و میبیند.
- کی میبیند، چشم یا مغز؟
- چشم میبیند.
- اگر چشم میبیند پس مغز چه کاره است؟
- مغز؟
- بله مغز.
- سفسطه نکنید. موضوع خیلی ساده است. معلوم است که چشم میبیند.
- بسیار خب، فرض کنیم چشم میبیند، ولی وقتی شما میخوابید آیا در خواب هم میبینید؟
- نه. در خواب حواس ما از جمله چشم از کار میافتد.
- آیا شما خواب میبینید؟
- بله.
- پس خواب دیدن را قبول دارید؟
- البته، این از بدیهیات است.
- آیا تا کنون خواب دیدهاید که به جایی رفتهاید و منظرههایی را دیدهاید؟
- خوب بله، این که پرسیدن ندارد.
- بسیار خب، لطفاً بفرمایید آن منظره را با چه دیدهاید؟
- با چشمم.
- ولی در خواب که چشمتان بسته است.
- بله، ولی...
- ولی چه؟
- یعنی شما دیدن با چشم را قبول نمیکنید؟
- البته که قبول میکنم، اما عمل دیدن تنها با چشم به انجام نمیرسد. چشم تنها دریچه و پنجرهای است که نور از آن عبور کرده و به مغز میرسد. چشم را میتوانیم تا حدودی به شیشههای عینک تشبیه کنیم. کسی که بدون عینک نمیتواند ببیند اگر با عینک نگاه کند و ببیند آیا میتوانیم بگوییم عینک دیده است؟ حتماً نه؛ چون عینک تنها ابزار دیدن است، اما خود دیدن در جای دیگری پردازش میشود.
- همان مغز. من هم از همان اول مغز را قبول داشتم، اما نه روح را.
- ولی خود مغز هم همچون چشم، تنها ابزار دیدن است. خود دیدن در جایی دیگر است.
- کمکم دارید مرا به سمت خرافهگرایی و خرافهپرستی حرکت میدهید. من گفتم مغز را قبول دارم. مغز همهکاره است. به قول شما هم میبیند، هم میشنود، هم ...
- ولی من نگفتم مغز میبیند یا میشنود.
- الآن گفتید.
- گفتم مغز هم ابزاری است برای حقیقتی بالاتر از مغز.
- کدام حقیقت؟ حتماً میخواهید بگویید روح.
- شما اگر به اسم روح حساسیت دارید من اسم روح را نمیآورم. هر اسمی میخواهید روی آن بگذارید. حقیقت برتر یا هر اسم دیگر.
- من نمیتوانم خرافات را بپذیرم. حقیقت برتر کدام است؟
- پس معلوم شد که شما علاوه بر روح به کلمات دیگر هم حساسیت دارید.
- با وجود مغز چه لزومی دارد که به چیز موهومی به نام روح یا هر حقیقت به قول شما برتر معتقد باشیم.
- به خاطر این که مغز جای پای محکمی نیست؛ و اگر ما آن حقیقت برتر را نپذیریم مغز نمیتواند به همهی پرسشهای ما پاسخ دهد.
- من از حرفهایتان هیچ سر در نمیآورم. من فقط علم را قبول دارم. اگر دلیل علمی بر وجود روح آوردید از شما میپذیرم.
- بسیار خب، به این لیوان خوب نگاه کنید. چند سیسی ظرفیت دارد؟ فرض کنید 2 سیسی. به نظر شما ظرفی که تنها 2 سیسی ظرفیت دارد آیا میتواند 4 یا 6 یا 8 سیسی آب در خود جای دهد؟ مسلماً نه. مگر این که آبهای اولی را خالی و دوباره آن را پر کنیم. اگر مغز جای علم و دانش باشد نه ابزار آن باید با یادگیری مطالب تازه مطالب قبلی پاک شود. در حالی که ما هر روز مطالب تازهای یاد میگیریم. صدها صفحه کتاب مطالعه میکنیم، ساعتها تصاویر واقعی یا فیلم میبینیم. دوربین ذهنمان هر لحظه تصاویر زنده و تازهای از محیط اطرافمان میگیرد، اما باز هم گنجایش دارد. سخنی از امام علی(ع) برایت بگویم:
«تمامى ظرفها چناناند که چون چیزى در آن ریخته شود، ظرفیتشان کاسته گردد، جز ظرف دانش که با افزودن دانش در آن، پیوسته گسترش یابد.»(1) میدانی که منظور از ظرف دانش، همان ذهن انسان است که هر چه به آن افزوده گردد باز هم گنجایش پذیرش مطالب جدید بیشتری را خواهد داشت.
فکر میکنم اگر انصاف در کار باشد با تأمل در سخن امام علی(ع) راه برای پذیرفتن روح، همواره صاف و هموار است.
این سخن را آویزهی جان کن
حکایت همچنان باقی
1) نهجالبلاغه، کلمههای قصار، 205.
ارسال نظر در مورد این مقاله