نویسنده

پدرم تعریف می‌کرد قدیم‌ترها تابستان یک چراغ گنده‌ی سبز بود دم کبابی محله‌ی‌مان. تابستان هما‌ن‌جا می‌ماند. می‌نشست دم مغازه‌ی آب و جارو شده‌ی کبابی و انتظار پسربچه‌هایی را می‌کشید که در اولین روز تعطیلی می‌آیند و برای جشن تعطیلی‌شان کباب می‌خرند! یکی از این پسربچه‌ها من بودم که همیشه منتظر آمدنش بودم و برای رسیدن به کبابی از همه تندتر می‌دویدم!

روح‌الله خداوردی مترجم است. تابستان‌هایش، تابستان‌های دلشوره بود. دلشوره‌ی سال جدید و معدلی که باید بالای نوزده می‌شد. اردوهایی که با بچه‌های مدرسه‌های دیگر می‌رفت و روزهای بلندی که انگار هیچ‌وقت خدا تمام نمی‌شدند.

تابستان‌های نلی محجوب را می‌شناسی؟ می‌گوید تابستان همیشه برایم بوی برنج و زمین‌های شالیزار شمال را به هم‌راه دارد و آب‌بازی کنار رودخانه با بچه‌های روستایی که همیشه تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتم. روزهای سادگی و بازی‌گوشی. قورباغه‌ها سرشان را از آب بیرون می‌آوردند. من نگاه‌شان می‌کردم، اما بهشان سنگ نمی‌زدم. بعد می‌رفتم بالای سر زن‌هایی که گاوها را می‌دوشیدند. دلم می‌سوخت. همیشه‌ی خدا فکر می‌کردم گاوها دردشان می‌آید!

من تابستان‌ها نمی‌خوابم. روز طولانی است، باشد. نمی‌گذرد، نگذرد. تابستان را بیدار می‌مانم. با گوجه‌سبزهایی که دندانم را کند می‌کند. کتاب‌هایی که زیر باد کولر می‌خوانم و فیلم‌هایی که می‌بینم و با آن‌ها گریه می‌کنم و می‌خندم. تابستان من پر است از خنده‌ها و گریه‌هایی که هر سال تازه می‌شود!

فرشته اسماعیل‌بگی می‌گوید تابستان‌هایش شبیه شعر و بازی بود. تابستان‌هایی که ظهرها مادر می‌خوابید و او آرام توی جایش کتاب قصه می‌خواند. بعد از ظهرها توی حیاط زیر درخت توت قلاب‌بافی و بافتنی یاد می‌گرفتم و گاهی هم توی کوچه الک دولک بازی می‌کردم. تابستان من یک کتاب طولانی بود که روده‌درازی می‌کرد!

می‌دانم محمود اعتمادی را با عکس‌های قشنگی که می‌گیرد می‌شناسی. من، هم عکس‌های او را دوست دارم، هم قصه‌ی تابستانش را! می‌گوید هرچه فکر می‌کنم چیزی به خاطرم نمی‌آید، اما مدرسه که می‌رفتم چون بچه‌ی در‌س‌خوانی بودم تابستان‌ها سر و کارم با کتاب بود. بعد از آن هم هر سالی برای خودش اتفاقی داشت. کار که می‌کردم بیش‌تر وقت‌ها فرار می‌کردم و می‌رفتم استخر تا آخر فدراسیون شنا به‌خاطر حضور مستمر، من را به مدت چهار سال عکاس خودش کرد، اما چه فایده! هفته‌ای دو-سه بار تا لب استخر می‌رفتم، اما در همه‌ی آن چهار سال یک بار هم توی آب نرفتم!

رضا نادم نویسنده است. قول نوشتن تابستانش را به من می‌دهد و وقتی ای‌میلم را باز می‌کنم تابستانش را زیر باد کولر می‌خوانم. نوشته، قبل‌ترها فکر می‌کردم تابستان یک چیزی است که مدام رنگ عوض می‌کند و اصلاً شخصیت ندارد. دلیل هم داشتم. با خودم می‌گفتم وقتی که کوچک‌تر بودم برای آن‌که خودش را پیش ما عزیز کند، همیشه مدرسه‌ها را تعطیل می‌کرد. نه از درس خبری بود و نه از مشق. روزهای بوی توپ‌بازی و اسکیموی آلوچه‌ای و مسافرت می‌دادند؛ اما بعدها کم‌کم تابستان چهره‌ی واقعی خودش را نشان داد. تابستان شد موقع امتحان کنکور و انتخاب خانه‌ی دانشجویی و پاس کردن درس‌های ترم تابستانی و غصه‌های شروع دوباره‌ی سال تحصیلی. از این‌که یکی توانسته این‌طوری فریبم دهد و خودش را خوب جلوه دهد حسابی اعصابم خرد می‌شد؛ اما بزرگ‌تر که شدیم تازه فهمیدیم ایراد از تابستان نیست که رنگ عوض کرده و آن فصل دوست‌داشتنی سابق نیست. ما بودیم که عقل‌مان نمی‌رسید و توقعات بی‌جا داشتیم. آخر از فصلی که در اوج خودش غصه‌ی روزهای آخر مرداد را به یادگار داشته باشد، چه انتظاری می‌شد داشت؟

من را به آغوش بگیر تابستان. من بادهای گرمت را دوست دارم. سیب‌های قرمز و شلیل‌های آبدارت را دوست دارم. پدر، کولر را که راه می‌اندازد بوی تو توی خانه‌ی‌مان می‌پیچد. تابستان روزهایم انگار خشک‌سالی گرفته است. خشک‌سالی اتفاق‌های گرم و خوب. حالا که آمده‌ای بیا به اتفاق‌های خوب بگوییم از لبه‌ی زندگی بیفتند. بیا کتاب‌های خوب را صدا بزنیم. آهنگ‌های خوب را، فیلم‌های خوب را، استخرهای خنک را صدا بزنیم.

تابستان، من عینک آفتابی‌ام را برداشته‌ام. کرم ضد آفتابم را زده‌ام. نگران من نباش. گرم و مداوم به روزهایم بتاب.

CAPTCHA Image