نویسنده
از توی مغازه بیرون را نگاه میکردم. رفت و آمد آدمها و عبور و مرور ماشینها مرا مشغول کرده بود. بابا هم با دوستش که پشت پیشخوان ایستاده بود، حرف میزد. حرفهایشان به دردم نمیخورد. آدمها توی پیادهرو مثل ماشینهای جورواجور در حرکت بودند. روبهروی ایستگاه اتوبوس چند مسافر منتظر ماشین بودند. به مسافران نگاه میکردم، به چهرهی خستهیشان که چشم به راه اتوبوس بودند. یکی از آنها آشنا بود. با دیدنش ذوقزده رفتم تا دم در مغازه. معلممان بود. همان که سر کلاس نمیگذاشت به ما بد بگذرد. یک ربع درس میداد و بقیهاش را میگفت و میخندیدیم.
همیشه چند تا لطیفه هم تعریف میکرد و از بچهها هم میخواست لطیفه تعریف کنند. به بهترین لطیفه نمره میداد. گاهی میشد که توی کلاس آنقدر بچهها رو سر و کول همدیگر میپریدند که ناظم میآمد و میگفت: «مگر معلم ندارید؟» وقتی معلم را در ته کلاس میدید، سرش را پایین میانداخت و میرفت.
برگشتم. باید از پدرم اجازه میگرفتم. به طرف پدر رفتم. صبر کردم تا حرفش تمام بشود. همانطور نگاه میکردم و حواسم به معلم بود. دعا میکردم اتوبوس نیاید تا معلم سوار ماشین شود. آستین بابا را گرفتم و گفتم: «آقا، میخواهم یک تکپا بروم آنور خیابان.» مامان از بچگی یاد داده بود که به بابا بگوییم آقا.
بابا نگاهی به من کرد و بعد سرش را به طرف خیابان چرخاند: «چهکار داری پسرم؟»
- الآن میآیم.
دوست بابا گفت: «بگذار برود، این همه سؤال جواب نکن.»
بابا حرف دوستش را گوش کرد و گفت: «مواظب باشیها! تند نروی ماشین بهت بزند.»
خیلی مواظبم بود. انگار بچه بودم. میخواستم بگویم دیگر بزرگ شدم، ولم کن؛ اما جرأتش را نداشتم. دویدم طرف در و خودم را به ایستگاه آن طرف خیابان که درست روبهروی مغازهی بابا بود رساندم. آقا معلم به میلهی آهنی ایستگاه تکیه داده بود و با یک پایش روی زمین ضرب میزد و برای خودش میخواند. گفتم: «سلام آقای نظیفی؟»
آقامعلم دست از آواز خواندن کشید و نگاهم کرد. با دیدن من گفت: «بهبه، سلام مصطفی! چطوری پسر؟ تعطیلات خوش میگذرد؟»
دستش را جلو آورد و لپ گوشتآلودم را کشید و گفت: «از بس تعطیلات خوش گذشته، چاق شدیها! یک کم ورزش کن پسر.» و چند تا سیلی آرام به صورتم زد.
خندیدم و با خجالت سرم را به طرف مغازه چرخاندم. بابا داشت ما را نگاه میکرد. به دوستش چیزی گفت و از مغازه آمد بیرون. خودش را سریع به ما رساند و بی آنکه چیزی بپرسد، یک سیلی آبدار به آقا معلم زد. مرا با دست کنار کشید و رو به آقامعلم گفت: «ببینم این بچه همسن و سال تو است؟»
با ترس و لرز گفتم: «بابا، این آقا...» نگذاشت حرفم را بزنم. آقامعلم با دست صورتش را گرفت و متعجب به بابا نگاه کرد و گفت: «مگر چی شده؟ چرا اینقدر عصبانی هستید؟»
- چی شده؟ تو خیابان به این شلوغی داری لپ بچهی مرا میکشی، برو با همسن و سال خودت شوخی کن.
و دستم را گرفت و گفت: «برویم. مگر صد بار نگفتم با آدمهای غریبه مراوده نکن. مگر نگفتم اجازه نده کسی با تو شوخی کند.»
گفتم: «آخه... این آقا، معلم ما بود.»
برگشتم و به آقا معلم نگاه کردم. سرش را پایین انداخته بود. مردم داشتند نگاهش میکردند. زیرلب چیزی میگفت. خداخدا میکردم تا سال بعد معلممان نشود. بابا درحالی که مرا به طرف ماشینش میبرد گفت: «هر که میخواهد، باشد. شوخی هم حدی دارد. برود با همسن و سال خودش شوخی کند.»
شوخی هیبت را میبرد.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله