نویسنده
عُدَیْ ایستاد. به نقطهای خیره شد و برای چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد طول اتاق را پیمود. در انتهای اتاق دوباره ایستاد، چهرهاش درهم رفت، زیر لب چیزی را زمزمه کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد.
زمزمههایی از بیرون به گوش میرسید. صدایی آمد. خدمتکار اجازه گرفت و وارد شد. با وارد شدن او عُدَیْ در میان اتاق ایستاد و چشم به او دوخت.
- امروز کاروانی وارد میشود. میگویند کاروان از مدینه میآید. شاید... شاید خواهرتان...
عدی فرصت نداد صحبت برده تمام شود. کفشهایش را پوشید و به راه افتاد.
کاروان رفتهرفته نزدیک میشد. عدی میتوانست در میان آنها برخی از افراد قبیلهاش را بشناسد. با رسیدن آنها، مردمی که به استقبال آمده بودند، اطراف کاروان را گرفتند. افسار شترها و اسبها هرکدام در دست کسی بود و به سمتی میرفت. عدی بیاعتنا به اهالی کاروان، نگاهش به هودجی که بر شتری در میان کاروان بود، جلب شده بود. شتر که نشست، پردهی هودج کنار رفت و خواهرش سفّانه از آن بیرون آمد.
***
- من خواهرت هستم، یادگار پدرت. چطور گریختی و مرا در میان لشکر مسلمانان تنها گذاشتی؟
عدی بلند شد. کوزهی آب را برداشت. ظرفی را پر از آب کرد و به سفّانه داد. سفّانه کمی آب نوشید و ظرف را به عدی برگرداند. عدی به آبی که در ظرف تکان میخورد چشم دوخت و گفت:
- سفّانه، حق داری. آرام باش. تو میدانی که من همیشه از حملهی احتمالی مسلمانان، با آن قدرت روزافزونشان میترسیدم و همه چیز را آمادهی فرار کرده بودم. وقتی خبر حملهی آنها رسید، چنان با هول و شتاب گریختیم که از تو غافل شدم. شنیدم که مسلمانها بتخانهی فلس را به آتش کشیدند. حتماً روزهای سختی در میان آنها داشتی. چطور تو را آزاد کردند؟
سفّانه به زمین خیره شد و به فکر فرو رفت. عدی ظرف آب را به کناری گذاشت، دستی به ریشهایش کشید و در کنار خواهرش نشست.
***
سفّانه برای بار چندم نگاهی به بیرون انداخت. دستش را جلو صورتش گرفت تا آفتاب اذیّتش نکند. از دور پیامبر(ص) را دید. میدانست که پیامبر(ص) هر روز این موقع برای اقامهی نماز و رفتن به مسجد از اینجا عبور میکنند. با خود فکر کرد: «دو روز است که از پیامبر(ص) تقاضا میکنم و او اعتنایی نمیکند. من از قبیلهی بزرگی هستم و خواهر رئیس قبیله. میدانم، اگر عدی به شام نمیگریخت، شاید پیامبر(ص) به من اینطور بیاعتنایی نمیکرد.» سفّانه در فکر بود که پیامبر(ص) نزدیک شد. مردد بود که نگاهش به علی(ع) که به دنبال پیامبر(ص) درحرکت بود، افتاد. با اشارهی علی(ع)، فهمید که باید خواهشش را تکرار کند:
- ای پیامبر خدا، پدرم فوت کرده و آن که عهدهدار هزینهام بود، فرار کرده است. بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد.
برخلاف انتظار سفّانه، این بار پیامبر(ص) فرمود: «خواستهات را پذیرفتم. هرگاه قافلهی مورد اعتمادی پیدا شد، مرا خبر کن تا تو را با آنان به سرزمینت برگردانم.»
لبخندی بر لبان سفّانه نشست. پیامبر(ص) با درخواست او موافقت کرده بودند.
عدی نفس عمیقی کشید. تکانی به خود داد و بلند شد و به آرامی شروع به حرکت در اتاق کرد. همهجا آرام بود. جز صدای برخورد پاهای عدی به کف اتاق صدایی به گوش نمیرسید. سفّانه انگار با خودش حرف میزد، آرام گفت: «من در مدتی که در مدینه بودم، صفات نیکی در او دیدهام.» ناگهان بلند شد و به سمت عدی رفت. دستش را روی شانهی عدی گذاشت و گفت: «من سعادت دنیا و آخرت را در همراهی او دیدم. خوب است به مدینه بروی و راجع به او تحقیق کنی. اگر او به راستی پیامبر باشد و به آیین او درآیی، سعادتمند میشوی؛ و اگر او فرمانروایی و پادشاهی بخواهد، در سایهی قدرت روزافزون او، قدرتمندتر میشوی.»
***
نخلهای مدینه که از دور نمایان شد، افسار اسبش را کشید و ایستاد. حرفهای سفّانه از ذهنش گذشت. زیر لب گفت: «به زودی معلوم میشود او چگونه انسانی است.» از اسب پیاده شد. مشک آب را باز کرد و کمی آب در دستش ریخت و جلو اسب گرفت. اسب به آب زبان زد. سر تکان داد و شیههای کشید. عدی دستی به یال اسب کشید و او را نوازش کرد. کمی آب نوشید و سوار اسب شد و به راه افتاد.
***
عدی بیرون ایستاد و افرادی که داخل مسجد بودند را خوب نگاه کرد. کسی را نمیشناخت. مردی که با کنجکاوی نگاهش میکرد توجّهش را جلب کرد. مرد برخاست و به طرفش آمد.
- برادر، دنبال چه کسی میگردی؟ غریبی؟
عدی پا به داخل مسجد گذاشت. سراپای مرد را خوب ورانداز کرد. به نظر آدمی معمولی بود. آرام گفت:
- در این جمع آن کسی که ادعای پیامبری میکند، کیست؟
- نام تو چیست؟ تو را تا به حال ندیدهام، با او چهکار داری؟
- نگران نباش! غریبم. او را به من نشان بده...
مرد سمتی را نشان داد و با عدی همراه شد. سلام کرد و نزدیک پیامبر(ص) نشست. عدی چند لحظه به پیامبر(ص) خیره شد و بعد روبهروی پیامبر(ص) نشست و گفت: «من عُدی پسر حاتم طایی، رئیس قبیلهی طی هستم.»
پیامبر(ص) لبخندی زدند، برخاستند و عدی را با خود به خانه بردند.
عدی همپای پیامبر(ص) حرکت میکرد. در فکر بود. با خود گفت: «لباسهایش ساده، اما بسیار تمیز است. باید خانهاش را دید و حرفهایش را شنید.» پیرزنی توجّهش را جلب کرد. پیرزن آرام آرام خود را به آنها رساند. پیامبر(ص) ایستاد و مشغول صحبت با پیرزن شد. عدی کمی این پا و آن پا کرد. پیرزن که گویا مشکلی برایش پیش آمده بود، درحال درد و دل کردن با پیامبر بود و پیامبر هم آرام و خونسرد به او گوش میدادند. عدی به ناچار ایستاد. چند لحظهی بعد پیرزن خداحافظی کرد و پیامبر(ص) و عدی به راه افتادند.
در خانه عدی با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد. پیامبر(ص) تنها زیراندازی را که گوشهی اتاق بود، پهن کردند و از عدی خواستند تا روی آن بنشیند. عدی جا خورد. در اتاق زیرانداز دیگری نبود. اگر او روی آن مینشست، پیامبر(ص) ناچار میشدند روی زمین بنشینند. یک قدم به عقب رفت. سرش را تکان داد و گفت: «نه، شما روی آن بنشینید.» اما پیامبر(ص) اصرار کردند. عدی بخشندگی را از پدرش حاتم، به ارث برده بود و به سختی میتوانست چیزی را که دیگری ندارد، داشته باشد؛ حتی اگر آن چیز، یک زیرانداز باشد. با این حال اصرار مکرر پیامبر(ص)، او را ناچار کرد تا روی آن بنشیند. فکر کرد: «صحبت کردن با پیرزنی فرتوت و کمتوان، این زندگی ساده و این مهماننوازی، از اخلاق پیامبران است.»
حالا عدی مجذوب رفتار آن شخص شده بود. مدتی بود که پیامبر(ص) و عدی با هم صحبت میکردند. سخنان پیامبر(ص) چون خورشیدی بر قلب عدی میتابید و آن را روشن میکرد...
ارسال نظر در مورد این مقاله