نویسنده
نامهی برگشتی
مردی نامهای را در پاکت گذاشت و روی پاکت در جای آدرس گیرنده چنین نوشت: «برسد به احمقترین آدم.» مدتی بعد مأمور پست آن نامه را به خود آن مرد برگرداند.
*
معلّم: «داوود، بیا درس امروز را جواب بده!»
داوود: «درس امروز را بلد نیستم، اما میتوانم درس دیروز را جواب بدهم.»
معلّم: «عیبی ندارد بگو!»
داوود: «آقا اجازه! دیروز جمعه درس نداشتیم.»
*
روزی یک هندوانهفروش داد میزد: «آی مردم! هندوانه دارم. مثل قند است.»
مردی یک هندوانه خرید. وقتی آن را قاچ کرد دید که هندوانه سفید است. او به هندوانهفروش گفت: «تو که گفتی مثل قند است.» فروشنده گفت: «خب، من هم که رنگش را گفتم.»
*
گرگ و بره
گرگ مهماننواز به برهای مسکین گفت: «آیا مایلید برای دید و بازدید به خانهی ما تشریف بیاورید؟» بره جواب داد: «واقعاً قبول این دعوت برای من افتخار بزرگی بود اگر خانهی شما در معدهات قرار نداشت.»
*
شاگردی سر کلاس تقویتی مشغول خوردن بود.
معلّم: «چرا سر کلاس خوراکی میخوری؟»
شاگرد: «آقا اجازه، مگر اینجا کلاس تقویتی نیست؟»
*
بیمار: «آقای دکتر منو میشناسید؟»
دکتر: «درست به جا نمییارم.»
بیمار: «دو سال پیش برای معالجهی روماتیسم اومدم نزد شما و دستور دادین که از نم و رطوبت پرهیز کنم.»
دکتر: «خب!...»
بیمار: «حالا اومدم ببینم اجازه میدهید برم حمام!»
*
روزی معلّم به شاگرد خود گفت: «روی تخته عدد یازده را بنویس.» شاگرد عدد یک را نوشت و کمی فکر کرد. معلّم: «چرا اینقدر فکر میکنی؟»
شاگرد: «نمیدانم آن یکی را باید سمت راست بنویسم یا سمت چپ!»
*
دو نفر در مورد «پول» گفتوگو میکردند.
اوّلی: «پول بزرگترین دشمن بشر است.»
دومی: «پس هرچه دشمن داری، بسپار به من و خود را خلاص کن!»
ارسال نظر در مورد این مقاله