صیاد و باران بهاری
میخواست دل به دریا بزند. آسمان ابری بود؛ ولی دل پیرمرد صیاد، آفتابی. ماهیها را به کجا میبرد امواج نیلگون دریا؟ باران از کجا میبارید؟ پیرمرد چرا صید نمیکند و فقط تور صیدش را در دست میچرخاند؟
وقتها میگذرد و همینجا ایستادهایم. بارش چرا پایان نمییابد؟ پیرمرد صیاد نگاهش به کجا خیره مانده؟ به فرزندش که در خانه چشمانتظارش است یا فردایی که نمیداند ماهی هست یا نه؟ من به کجا نگاه میکنم؟ به دریای طوفانی و صیادی بیکار برای وقتی هرچند کوتاه برای پذیرش بارانی بهاری!
مائده محتشمینژاد
چهارراه انتظار
چراغ، قرمز بود. هنوز داشتم به پسرکی که گوشهی خیابان ایستاده بود نگاه میکردم. به ماشینها خیره شده بود. گاهگاهی هم با دستوپای پرپیچ و تابش به زور دستی برای رانندهها تکان میداد تا شاید کسی او را به مقصدش برساند و به زور زیر لب کلماتی را با لکنت زبان اَدا میکرد. دوباره به مادرم التماس کردم:
- مامان، مامان میشه اون پسره که اون طرف خیابون وایساده رو سوار کنیم؟
مادرم گفت: «نه.»
ابروهایم را دادم بالا و با ناامیدی گفتم: «مامان! بندهی خدا گناه داره! نگاش کن.»
مادرم با قاطعیت تمام گفت: «نه، همینکه گفتم، مسؤولیت داره.»
با عجله گفتم: «آخه... آخه چه مسؤولیتی؟»
مادرم اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. از ترس دیگر حرفی نزدم.
***
چراغ سبز شد. هنوز پسرک ایستاده بود و زیر لب با نجوایی ماشین میخواست. از کنارش که داشتیم رد میشدیم، خواستم دو مرتبه از مادرم خواهش کنم، اما... اما وقتی قیافهی قمر در عقربش را دیدم پشیمان شدم. سرم را چرخاندم و با نگاهم پسرک را دنبال کردم تا بین یک عالم ماشین و ترافیک سنگین چهارراه انتظار گمش کردم. توی دلم به خودم قول دادم که اگر بزرگ شدم حتماًحتماًحتماً هر وقت کسی مثل او را دیدم، مثل مسافرهای دیگر سوار ماشینم کنم.
***
ایستاده بودم گوشهی خیابان و برای ماشینها دست تکان میدادم. یک عالم ماشین خالی از کنارم رد میشد، ولی کسی نگه نمیداشت تا سوارم کند. دوباره نجواکنان گفتم: «خیابون امام!»
راننده نگاهی کرد و گذشت. انگار که گناه بزرگی کرده باشم! مگر تقصیر من بود که تصادف کردم و بعد... حتی یادآوریاش هم برایم خیلی تلخ و دردناک بود.
ناامید بعد از سه ربع انتظار ویلچر را چرخاندم و به سمت پیادهرو حرکت کردم. مثل اینکه دوباره مجبور بودم مسیر چهارراه انتظارم را تا خانه پیاده طی کنم.
ندا مرادیفرد- صومعه سرا
رازهای تاریک
قبل از همه چیز میخواهم فرق بین دو تا مصیبت را برایتان بگویم: وقتیکه برق یا همان جریان الکتریسیته در روز قطع میشود و وقتی که در شب...
این حادثهی غیر منتظره در یک روز تابستانی حالتهای متفاوتی دارد؛ مثلاً اگر صبح باشد بیشتر خانوادهها بیرون از منزل هستند. پس خبری از غرولند نیست. میماند مادر بازنشستهیمان که اغلب شنوندهی غرغر است تا گوینده، و یک فرزند معصوم فارغ از مدرسه یعنی من. اگر ظهر باشد پدر و خواهرم از سر کار آمدهاند و خانه جهنمی میشود که ما هیزمش هستیم. با همهی نق و نوقها از این قبیل که:
- مامان چرا من گرمم شده؟...
- خانم این چهجور غذاییه...!
خلاصه بگذریم. مصیبت دوم قطع برق در شب است. فرض کنید همه به اضافهی مهمانهای همیشگی، دایی و زندایی و بچهاش، سر سفرهی شام نشستهاند. از تلویزیون، شرلوک هُلمز پخش میشود و لحظهی کشف راز قتل است و یک لقمهی بزرگتر از دهانت را در حال جویدن هستی. در همین لحظه برق میرود. همه چیز قفل میشود. میتوانم تصور کنم چگونه لقمهها توی دهانها ماندهاند و تا مدتی همهی اعضای خانواده متوقف شدهاند، تا اینکه مامان همت میکند، بلند میشود و همینطور که خودش را به دیوار چسبانده با دستانش راه را میبندد، از کنار میز تلفن میگذرد، پردهی آشپزخانه را کنار میزند و از تاقچهی کنار آبگرمکن کبریت را برمیدارد. اول چراغ گاز آشپزخانه را روشن میکند. در این لحظه همه نفس راحتی میکشند. کمی نور از آشپزخانه حال را روشن میکند. من غذاهای توی سفره را مانند شبح میبینم. مامان چراغ حال را هم روشن میکند. اتاقهای دیگر چراغ ندارند. مامان به بابا میگوید: «خدا خیرشون بده که اگر این گاز نبود، باید میرفتیم گدایی شمع خونهی همسایه.»
همهجا فقط سکوت است. دیگر نه تلویزیون است، نه ضبط صوت، نه پسردایی امیر و نه کامپیوتر الهام. مثل همیشه فرصتی است برای همنشینی ما. این مجلس بیبرقی قبلاً کشته و زخمیهای زیادی داشته؛ مثلاً همین دفعهی پیش آقا امید اعتراف کرد که هنگام فارغالتحصیلی ماشین 6 تا از استادهای دانشگاهش را در ازای 6 تا درس که ازشون افتاده بود پنجر کرده. الهام خانم هم از اینکه پارسال دُم گربهی رئیسش رو کنده ابراز پشیمانی کرد. یک شب بابا خودش را از سر سفره عقب کشید و رو به مامان گفت: «یادش بهخیر خانم چه شبی بود!»
مامان گفت: «کدوم شب رو میگی؟»
- شب خواستگاری!
- آره یادمه، برق رفته بود.
مثل اینکه اینبار نوبت بزرگترها بود که گوشهای از رمز و رازهای زندگیشان را روی دایره بریزند.
- اون سالها هنوز گاز نداشتیم. بابام دایی رضاتون رو فرستاد خونهی عمو جلال تا شمع بگیره. رضا هم از خدا خواسته رفت تا سمانه را ببینه.
امیر با لبخند بامزهای گفت: «دایی، توی تاریکی؟»
- از هیچی که بهتر بود دایی جان.
بابا ادامه داد: «فکر کنم بعد از برگشتن رضا بود که ما رسیدیم خونتون؛ البته عصر هم تلفن زده بودیم و به خود عروس خانم خبر داده بودیم که قراره بیاییم خواستگاری.»
مامان گفت: «راستی آخرش نفهمیدیم کی تلفن رو جواب داده بود؟»
- اِه، خانم باز هم که انکار میکنی! آبجیم خودش بهت زنگ زد و گفت که یکی از دوستاش تو رو بهش معرفی کرده.
- چند بار بگم چیزی یادم نمییاد؟
- من تلفن رو جواب دادم.
همهی نگاهها به سمت زندایی سمانه میچرخد. زندایی رو به مامان گفت: «یادته ما تلفن نداشتیم به همه، شمارهی شما رو میدادیم، دوستم گفته بود که همچین کسی رو فرستادم بیاد خواستگاریات. اون روز که آبجیِ آقا رسول زنگ زد، من آنجا بودم، تلفن رو برداشتم و آدرس خونهی شما رو دادم. میدونستم که بابام از شغل آقا رسول خوشش مییاد و بیچون و چرا جواب بله رو بهش میده. باید یه جوری ردش میکردم تا رضا بتونه یه کار درست و حسابی واسه خودش دست و پا کنه و دیگه جواب رد نشنوه.»
سکوت توی مجلس جا خوش کرد. بابا بهتزده به مامان نگاه میکرد،مامان به دایی، دایی و زندایی جان با لبخندی شیطنتآمیز به همدیگر. اگر نور درست و حسابی بود حتماً شاخهای بابا و مامان رو میدیدم. خدا وکیلی چه کاری جز تعجب میتوانستند بکنند! اینجا بود که فرشتهی نجات از آسمان نازل شد. بله، برق آمد. برق با شرلوک هلمز آمد. الهام و امیر ترسان و لرزان گفتند: «بیایید ادامهی شرلوک هلمز رو ببینیم.»
مبارکه پیروی- نیریز فارس
ارسال نظر در مورد این مقاله