فصل امتحان

گوپ گوپ... گوپ گوپ... صدای تپش قلب!

هنوزم وقتی اسم ماه خرداد میاد، تن خیلی از دانش‌آموزا، دانشجوها و حتی پدرومادرها می‌لرزه! خرداد هم با تمام دلهره‌هاش با تمام سختی‌ها و روزهای پراسترسش اومد و ما آن‌قدر سرگرم بودیم که اومدن‌شو حس نکردیم! خب دیگه، فصل، فصل امتحاناته و وقت، وقتِ تلاش! تلاش واسه نتیجه‌ی 9 ماه مدرسه رفتن و مثلاً درس خوندن!

عاطفه الله اکبری‌- قم

 

 

 

آسمان تعطیل است!

آسمان تعطیل است

و خبری از هیاهوی ابرها نیست!

جالب این‌جاست بادبادک سارا، چند روزی گم شده است!

***

آسمان تعطیل است!

چند روزی است که حوض خانه‌ی‌مان از جای خالی تصویر‌ش به ‌حُسن یوسف‌ها شکوه می‌کند...

سارا غمگین است و به آغاز آفتاب می‌نگرد...

***

آسمان تعطیل است!

هو‌هوی باد، پنجره باز شد!

صدای خنده‌ی سارا، اقاقی‌ها بیدار شدند!

***

به لب پنجره رفتم، سارا حق داشت!

بادبادک به شاخ ماه آویزان بود

و ستارک‌ها شادی‌کنان با آن بازی می‌کردند!

و همه چیز روشن شد...

***

باران می‌بارید

سارا به باد‌بادکش، به آسمان نگریست، لبخندی زد و گفت: «نه، دیگر آسمان تعطیل نیست!»

سبا شیرمحمدی- ملایر

 

 

 

 

مهمان لحظه‌های من

نسیم می‌وزید، تنهایی و اندوه چون شب اتاق را فرا گرفته بود، ردپای رسیدن یک دوست در خیالم سبز می‌شد و می‌رویید.

تلخی تنهایی، ذهن را آشفته می‌ساخت. نسیم آرام بر در می‌کوبید و تنهایی از من می‌گریخت، کسی به میهمانی دل آمده بود.

گر چه روزها به انتظار نشسته بودم، اما بالأخره یک دوست قدیمی از راه رسید، دوستی که مدت‌ها بود در کنج دلم نشسته بود.

مجله‌ی سلام بچه‌ها به میهمانی لحظه‌های من آمده بود و آسمانه تمام زوایای تاریک تنهایی مرا فرا گرفته بود و باز من مانده‌ام و اشتیاق خواندن صفحه‌های مجله.

صغری شهبازی

 

 

سلام رفتگر

نیمه شب است. شهر در سکوتی زیبا و اسرارآمیز فرو رفته است. چراغ خانه‌ها یک به یک خاموش می‌شوند. در رخت‌خواب گرم خود دراز می‌کشی و خسته از فعالیت روزانه، خود را به دست خواب شیرین می‌سپاری؛ اما افکار گوناگون به ذهن خسته‌ات هجوم می‌آورند و صحنه‌های روز گذشته چون فیلمی از جلو چشمانت می‌گذرند و تو در مورد تک‌تک آن‌ها فکر می‌کنی، اگر این کار را این‌گونه انجام می‌دادم بهتر بود. ای‌کاش آن‌کار را این‌طور انجام می‌دادم و ...!

اما فرصت‌ها گذشته است و کارها انجام شده و اکنون روز به پایان رسیده است. تو در رخت خواب دراز کشیده‌ای و در فکر فردا هستی: «فردا حتماً کارهای عقب‌افتاده را انجام خواهم داد.» و برای خودت نقشه می‌کشی که مثلاً اگر این‌کار را این‌طور انجام بدهم بهتر است یا نه یا بهتر است اول آن کار را انجام دهم؛ اما چه‌طور؟... همین‌طور در افکارت غرق شده‌ای. ستارگان در آسمان تاریک سوسو می‌زنند و چون نقطه‌ی امیدی برای فردا‌های بهتر در دل سیاهی خود را نمایان می‌کنند.

ناگهان صدایی یک‌نواخت سکوت شبانه را درهم می‌شکند. خوب دقت می‌کنی، اما نمی‌توانی صدا را به خوبی تشخیص دهی. کنجکاوی تمام وجودت را در بر می‌گیرد. خواب هم که از سرت پریده است. از جا بر‌می‌خیزی و خودت را به پشت پنجره می‌رسانی. آن‌سو‌تر، زیر نور چراغ خیابان، پیرمرد رفتگر جارو را با دقت و وسواس روی آسفالت خیابان می‌کشد و تو تازه می‌فهمی که این صدای آهنگین و یک‌نواخت،صدای جاروی رفتگری بوده است که شهر را برای فردای روشن، پاک و باصفا می‌کند.

تو در افکارت او را از دور مجسم می‌کنی و دست‌ها‌ی پینه‌بسته‌اش را که پر از ترک‌های ریز و درشت است، می‌بینی. دست‌هایی که هر صبح پاکیزگی را برای شهر ما به ارمغان می‌آورد و بی‌اختیار این جمله بر زبانت جاری می‌شود: «سلام رفتگر، خسته نباشی...»

ایرج اصغریلو

CAPTCHA Image