دل‌های گریان


 

 


آن ‌روزها که در زیر صدای بمباران به مدرسه می‌رفتیم؛ آن روزها که تازه داشتیم با غم از دست دادن جوان‌های فامیل کنار می‌آمدیم؛ آن روزها که بچه بودیم و غم‌ها و دردها را چند برابر حس می‌کردیم؛ آن روزها که خدای مهربان را هر لحظه صدا می‌زدیم و دست از نذر و نیاز بر نمی‌داشتیم تا شاید حاجت‌مان را برآورده سازد و او را از ما نگیرد؛ آن روزها به یادم می‌آید و اشک دوباره در چشمانم حلقه می‌زند.

او که چهره‌اش آرامش بخش قلب‌های کوچک‌مان بود، شنیده بودیم که بچه‌ها را خیلی دوست دارد؛ اما یک روز صبح از خواب بیدار شدیم، از چهره‌ی غمگین پدر و چشم‌های خیس مادر فهمیدیم که خدا روی‌مان را زمین انداخته و قلب بزرگ امام‌مان را از تپیدن انداخته است.

خدایا! انگار همه‌چیز تیره و تار به نظر می‌رسد، همه بی‌قرارند، انگار که چیزی از وجودشان گم ‌شده است، همه سرگردان‌اند و نمی‌دانند دیگر باید به کدام سو حرکت کنند تا از هدف دور نشوند.

همیشه وقتی که مدرسه‌ها تعطیل می‌شد از خوش‌حالی سر از پا نمی‌شناختیم؛ اما تعطیلی آن روزها برابر بود با تعطیل شدن شادی‌ها و خوش‌حالی‌های‌مان. پدر و مادرم رو به روی تلویزیون نشسته بودند و به تصاویری که در آخرین لحظه‌های تپیدن قلبش از او گرفته بودند نگاه می‌کردند. نماز خواندنش، قرآن خواندن و ذکر گفتنش را می‌دیدند. سپس تلویزیون تصویری را نشان داد که پسر امام در اتاق با پدرش که پلک‌هایش را روی هم گذاشته و چشم از جهان فرو بسته بود، در حال درد دل و خداحافظی بود.

هیچ‌کس نمی‌دانست که در آن لحظه او به پدر از دست ‌رفته‌اش چه می‌گوید. پدری که نه فقط برای او بلکه برای تمام بچه‌های ایران پدر بود. آن روزها تنها اشک‌ها می‌توانستند حرف دل آدم‌ها را بر زبان جاری سازند. مدتی گذشت، نه من، نه مادرم و نه پدرم هیچ‌کدام‌مان از پای تلویزیون بلند نشده بودیم. انگار طاقت دوری از او را نداشتیم و من در آن لحظه احساس می‌کردم که می‌خواهم فریاد بزنم و از امام بخواهم که از تابوتی که سیل جمعیت مردم با شیون و زاری روی دست‌های‌شان بلند کرده بودند و می‌بردند، برخیزد و امید را دوباره به دل‌های‌مان برگرداند؛ اما افسوس که این‌ها، تنها تفکرات کودکانه‌ای بود که از قلب کوچک من می‌گذشت.

سکوت در اتاق‌مان حکم‌فرما شده بود. مادرم با گوشه‌ی آستینش اشک چشمش را پاک می‌کرد و پدر بی‌صدا و با بغضی در گلو به تصویر مردمی که از دوری و جدایی محبوب‌شان مجنون شده بودند و بر سر و صورت‌شان می‌زدند، خیره شده بود و من با افکار بچه‌گانه‌ام کلنجار می‌رفتم و به خودم می‌گفتم، در آن جعبه‌ی شیشه‌ای چه گذاشته‌اند؟ در آن پارچه‌ی سفید چه چیزی پیچیده شده است؟ مگر آن عمامه‌ی سیاه رنگ برای امام نیست؟ پس خود ایشان کجا رفته‌اند؟ چرا نمی‌آیند و به مردمی که از ندیدن‌شان بی‌تحمل شده‌اند نمی‌گویند که سلامت هستند تا آرام شوند؟ اما باز به خودم می‌آیم و متوجه می‌شوم که مرگ یعنی پرواز روح انسان‌ها به جایی که بشر خاکی دیگر دستش به آن نمی‌رسد. لحظه‌ای به پدر خیره شدم و پرسیدم: «پدرجان شما گریه نمی‌کنید؟» چون فکر می‌کردم که پدر  هم مثل من منتظر است که امام برگردد و دستش را برای مردم بالا ببرد، اما پدر جواب داد: «دختر گلم، من در دلم اشک می‌ریزم و گریه می‌کنم!»

CAPTCHA Image