معرفی کتاب


زردِ مشکی

نویسنده: فریدون عموزاده خلیلی

تصویرگر: علی‌رضا گلدوزیان

ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

«زردِ مشکی»، قصه‌ای از زبان یک دوچرخه‌ی مدل دنده‌ای کوهستان است.

دوچرخه‌ای متفاوت از سایر هم‌نوعانش. «زرد مشکی» مسافرت می‌کند، فیلم بازی می‌کند، به سیرک می‌رود، تصادف می‌کند، خواب می‌بیند، دشمن دارد، حتی عاشق می‌شود و...

«زرد مشکی» از مشکلاتش می‌گوید. مشکلاتی که شباهت زیادی به مشکلات و گرفتاری انسان‌ها دارد. شاید «زرد مشکی» قصّه‌ی یکی از ما باشد...

چند خط از داستان را می‌خوانیم:

بله، اسمم سمندر است. اسمم را آخر از همه گفتم، چون برای ما دوچرخه‌ها اسم اهمیت چندانی ندارد. اگر چه سمندر از این نظر مهم است که آتش بهش کارگر نیست. حالا گیرم 140 درجه‌ی سانتی‌گراد هم باشد؛ با این همه اسم برای ما دوچرخه‌ها اهمیّت چندانی ندارد. نمره و مدل و رنگ، خیلی بیش‌تر از اسم برای‌مان اهمیّت دارد. حتّی زنگ داشتن یا نداشتن هم از اسم مهم‌تر است. اگرچه من یک زنگ دارم که به جای صدای «زینگ‌گ‌گ» صدای «قرررر» می‌دهد. اتّفاقاً آخرین بچّه‌ای که سوارم شد از همین صدای «قرررر» خوشش آمد. اسمش دوشنبه بود، امّا من نمی‌خواهم درباره‌ی دوشنبه حرف بزنم. می‌خواهم درباره‌ی زین دوچرخه حرف بزنم. با آن‌که زین هم اهمیّت چندانی ندارد. اگرچه آدمیزادها خیال می‌کنند زین مهم‌ترین قسمت دوچرخه است؛ چرا که عقل‌شان به هرجای‌شان که باشد به کله‌ی‌شان نیست. خیال می‌کنند دوچرخه هر چه زینش نرم‌تر باشد، باحال‌تر و مهم‌تر است...

سورنا و جلیقه‌ی آتش

نویسنده: مسلم ناصری

ناشر: افق

چاپ اوّل: 1389

«سورنا و جلیقه‌ی آتش» فانتزیِ خیال‌انگیز و پرماجرایی است که در عین روایت امروزی‌اش، ریشه در اسطوره‌ها و افسانه‌های پررمز و راز ایرانی دارد.

داستان درباره‌ی سورنا فرزند بزرگ پادشاه است که مادرش را از دست داده و اکنون پدرش از همسر دیگرش صاحب دختری زیبا به نام «رخشاد» شده است. وزیر بداندیش، هیولایی را وامی‌دارد تا وارد جسم رخشاد شود. سورنا متوجه می‌شود که نوزاد شب‌ها تغییر شکل می‌دهد و اسب‌های پادشاه را از بین می‌برد. قضیه را به پدرش می‌گوید، امّا پادشاه گمان می‌کند سورنا به خواهرش حسادت می‌کند و پسرش را از کاخ بیرون می‌کند...

چند خطی از آغاز داستان:

سورنا چشم از کولاک پشت پنجره برداشت. خدمت‌کار گردسوز شیشه‌ای را روشن کرد و گذاشت لبه‌ی طاقچه. نور سرخ چراغ در شیشه‌ی پنجره درخشید. سورنا زل زده بود به نهال سیبش. کاش اجازه داشت بیرون برود. خدمت‌کار پیر چند تکه چوب زردآلو در بخاری گذاشت و ادامه داد: «درست است که سودابه مادر ناتنی شماست؛ امّا...»

سورنا به طرف پنجره رفت و دستگیره را گرفت تا آن‌را باز کند، امّا خدمت‌کار نگذاشت. توفان نهالش را درهم پیچید و شکست. فریاد زد: «نه!»

امّا شما تنها پسر اعلی‌حضرت هستید.

سورنا اشکش را پاک کرد. موهای افشان روی پیشانی‌اش را کنار زد و...

دوره‌گردها

سروده:‌ یحیی علوی‌فرد

تصویرگر: انطلاق محمّدعلی

ناشر: عمو علوی

چاپ اوّل: 1389

«دوره‌گردها» مجموعه غزل‌هایی برای نوجوانان است.

جای تو خالی

شد تار و پود قالی

یک طرح خوب و عالی

دست تو کاشت سبزه

در جای‌جای قالی

*

این سو چنار و بیدی

آن سو گلی نهالی

شد این زمینه‌ی خشک

یک جنگل خیالی

*

چشم تو شد اناری

دست تو پرتقالی

حالا میان این باغ

جای تو مانده خالی

اکبر کاراته و آقایون کچل

نویسنده: محسن صالحی حاجی‌آبادی

تصویرگران: الهه ارکیا، فرشته ارکیا

ناشر: عمو علوی

چاپ اول: 1389

کتاب، داستان خاطرات نویسنده و هم‌رزمانش در زمان جنگ است. داستان‌های کوتاه و به‌هم پیوسته‌ی کتاب با متنی شاد و طنزگونه ما را به حال و هوای دوران جنگ می‌برد.

داستان آمبولانس لودری:

- آرپی‌جی‌زن کجایی؟ اومد بزنش!

و بعد دوید. دوربین را گذاشت روی چشم‌هایش. داخلش را نگاه کرد. برگشت. نگاهش را برد تا ته خاک‌ریز و داد زد: «پس کو این آرپی‌جی‌زن؟»

کسی داد زد: «این جایم حاجی! می‌بینمش!»

حاجی سر برگرداند و نگاهش کرد. خندید و گفت: «بزنش لامصب را.» و بعد از خاکریز آمد پایین.

حاجی عباسعلی گفت: «بچّه‌ها نادعلی کوش؟»

غلامحسین گفت: «رفت پشت خاک‌ریز.» کسی جیغ زد و گفت:‌«مواظب باش!»

حاجی دوید پشت خاک‌ریز. دیگر دیده نمی‌شد. لحظه‌ای گذشت. صدایش آمد. داد زد: «امدادگر، امدادگر!»

امدادگر هنوز از کنار آمبولانس نیامده بود که خمپاره صاف خورد روی سقفش. شعله‌ی آتش و دود به هوا پاشید و تکه‌های آمبولانس را با خودش برد بالا.

پیرمرادی و حاجی چهاردست و پا نادعلی را گرفته بودند و می‌دویدند که خمپاره‌ای نزدیک‌شان منفجر شد. چتری از آسمان و دود به هوا پاشید و لحظه‌ای بعد کوله‌ی امدادگر را انداخت روبه‌روی اسماعیل. اسماعیل زد توی سرش...

من و درخت پنیر

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: علی نامور

ناشر: پیدایش

چاپ اول: 1389

شمارگان: 2000 نسخه

من و درخت پنیر، قصه‌ی رویاهای کودکانه است.

از «فصل اول»

یکی بود یکی نبود. اونی که بود من بودم، پتوی کوچک و دوست‌داشتنی‌ام را توی کوله‌پشتی‌ام گذاشته بودم و می‌خواستم راه بیفتم تا بهشت را پیدا کنم؛ و اونی که نبود مادرم بود که همه می‌گفتند مدتی پیش به بهشت رفته است!

به جز پتوی محبوبم، قاشق چوبی آشپزی مادرم را هم برداشته بودم.

مادرم با این قاشق، یک دنیا آش و سوپ هم زده بود و من خاطراتِ زیادی از غذاهایی که آن قاشق چوبی رنگ و رو رفته‌ی پیر هم زده بود، داشتم. خرت و پرت‌های دیگری هم توی کوله‌ام داشتم که همه‌ی‌شان از توی رؤیاهایم بیرون ریخته بود. دلم می‌خواست...

CAPTCHA Image