نویسنده
بادبادکها بر آسمان لاجوردی شهرم نوشتند: پرواز! دستهای کوچکی بر تختهسیاه کلاس دبستان خواهرم زهرا نوشتند: زندگی زیباست!
شاپرکها بر گونهی داغ گلهای شیپوری دشتمان نوشتند: مهربانی!
مادر که داشت رخت میشست، به سلام من جواب داد و روی قلبم نوشت: دوستت دارم عزیزم!
ناگهان هواپیماهای عراقی از راه رسیدند. آنها ننوشتند، آنها نخندیدند، آنها دوستِ ما نبودند... آنها بر سرمان بُمبهای خوشهای باریدند.
ناگهان در یک چشم برهم زدن دیدم که:
نه بادبادکها مانده بودند؛ نه تختهسیاه و نه آن دستهای کوچکِ خواهرم زهرا؛ نه گلها و شاپرکها...؛ نه مادرم که معصومانه به خواب رفته بود!
*
سلام بر خرمشهر که داغ شهید بر سینه دارد و مُهر سعادت بر دل.
خرمشهر، ابتدای مظلومیت ایران و انتهایِ شکوهمندی ایرانیان است. خرمشهر هیچ وقت از خاطرِ ما پاک نمیشود.
***
در 31 شهریور سال 59، دشمن جنگی همهجانبه را بر علیه ایران، رسماً آغاز کرد.
خرمشهر از اولین شهرهایی بود که دشمن بر صورت مهربانش، چنگ کشید.
دو تیپ 26 و 6 زرهی عراق از سمت شلمچه، به سوی جادهی خرمشهر-اهواز پیشروی کردند.
تیپ 31 عراق برای نفوذ به داخل عراق، عملیات خود را آغاز کرده بود.
مردم به تب و تاب افتادند.
و خانهها دستخوش بمب و آتش و دود...
جوانان شهر با سلاح کم، اما دلیرانه، سدّ راهِ دشمنان شدند...
تانکها... آرامآرام جلو میآمدند. تا خرمشهر راهی نمانده بود!
*
در روز 10ام جنگ بین تانکها و دستهای خالی، در دروازههای ورودی شهر شدت داشت.
در آن روز 9 تانک، 3 خودروی توپ 106 و چند ماشین دیگر یا منهدم شد و یا به غنیمت درآمد.
خرمشهر ما را صدا میکرد. خرمشهر از ما کمک میخواست. ما صدایش را میشنیدیم و برای کمک آماده میشدیم.
*
اگر برای بچههای خرمشهر قصه بنویسیم، باید خرمشهر را دیده باشیم و از دردهای پیدا و پنهانش عکسهای یادگاری گرفته باشیم.
اگر بخواهیم رمان و شعر بنویسیم، باید خرمشهر در آغوشمان گرفته باشد.
در خرمشهر آنقدر حرفها و خاطرات ناگفتنی هست که باید برای شروع گفت: «بسمالله!»
*
مردم بیدفاع دستهدسته از شهر خارج شدند.
حالا محمد جهانآرا (فرماندهی دلاور سپاه) و یاران و دوستان اندکش، تنها مانده بودند. عراقیها کمکم در محلههای شهر، دیده میشدند.
مسجد جامع، قلب تپندهی شهر بود و خانهی دیدار و همدلیشان.
شهر داشت آرامآرام در سیاهی سقوط فرو میرفت.
سپس... در ساعت 10 صبح 4 آبانماه، خرمشهر اسیر شد. مدافعان دلاورش بعد از 34 روز مقاومت، خونیندل و گریان سوار بر قایق شدند و خود را به شرق رود کارون که از دل شهر میگذشت رساندند. دشمن به غارت اموال مردم مشغول شد...
خداحافظ تکههای دلِ من، بچههای خوبِ جنوب!
*
آواز اگر خواستید، از رود کارون بخواهید.
خاطره اگر طلبیدید، نخلهای بیسر خرمشهر، بهترین خاطرهگویان شهرند.
اگر دلتان هوس بوی شهید کرد، بر مزار شهدای شهر بوسه بزنید و خوب آنها را ببویید.
خرمشهر تمامشدنی نیست. هم عطر و بویش، هم خاطرات و ناگفتهها و نانوشتههایش!
***
... من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیدهام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پَرپَر شدن خون جوانان خرمشهری برمیخیزد و آن این است که:
ای امام، از روزی که جنگ آغاز شد، تا لحظهای که (خرمشهر) سقوط کرد من یک ماه به طور مدام کربلا را میدیدم.
سیدمحمدعلی جهانآرا، متولد 1333، خرمشهر
تاریخ شهادت 7/7/1360، به خاطر سقوط هواپیمای نظامی در نزدیکی تهران.
*
اما درست بعد از 575 روز، خرمشهر که هیچوقت نخوابیده بود، صدای همرزمانش را شنید.
دشمن 23 روز زیر یورش بیامان رزمندگان ایرانی بود. نیمهشب 10 اردیبهشت 1361 سرآغاز یک عملیات بزرگ با رمز یا علیبن ابیطالب(ع) بود و نام عملیات بیتالمقدس.
روز 3 خرداد، خرمشهر آزاد شد. دشمن تار و مار شد و نیروهای نظامیاش در جبههی جنوب ایران، از هم پاشیدند.
در آن روز بزرگ، تا چشم کار میکرد، دستههای بزرگ سربازان عراقی را میدید که برای اسارت دستهایشان را روی سر گذاشته بودند.
ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر، مردم ایران را برای شادی و شکر به خیابانها و مساجد کشاند.
در گوشهای از شهر بهروز مرادی (خرمشهری دلاور و سبزهرویی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود) روی تابلویی نوشت:
خرمشهر، جمعیت 36 میلیون نفر(1)
امام خمینی در پیام مهمی به ملت ایران و رزمندگان اسلام فرمود:
«... مبارک باد و هزاران بار مبارکباد بر شما عزیزان و نور چشمان اسلام، این فتح و نصر عظیم...»
*
مَمّدی نبودی ببینی، شهر آزاد گشته، خونِ یارانت، پُرثمر گشته! آه و واویلا... کو جهانآرا!...
*
دیدهام تنهای بیسر را به خاک
سینهها دیدم فراوان، چاکچاک...
شهر من ای شهر پرآوای درد
ای نشان پایداری در نبرد
زیر هر گامی شقایق کاشتیم
تا که این پرچم فرا افراشتیم...
حسین اسرافیلی
1) در آن سال جمعیت ایران حدود 36 میلیون نفر بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله