آسان‌سُر (3)

نویسنده


سینه‌ات با دیو غصه دم‌خور است

باغ چشمت از گل شادی پر است

گاه بالا گاه پایین می‌روی

چشم وا کن زندگی آسانسور است

عبور از گذشته

کتابش را پرت کرد گوشه‌ای و دراز به دراز افتاد. امتحان را خراب کرده بود. داشت خودش را سرزنش می‌کرد: «چرا این‌طوری شد؟ چرا نتوانستم جواب سؤال‌ها را به خوبی بدهم؟ وای من که حسابی خوانده بودم.»

چشم دوخت به کتاب که گوشه‌ی اتاق افتاده بود. داشت خودخوری می‌کرد. از خودش بدش می‌آمد. انگار دنیا روی سرش آوار شده بود. پلک‌هایش سنگین شد و به خواب فرو رفت؛ اما چه خوابی! معلم برگه‌ی امتحانی‌اش را جلو او گرفته بود و می‌گفت: «خجالت نمی‌کشی! این چه وضع امتحان دادن است.» همه‌اش کابوس می‌دید. چشم‌هایش را باز کرد. یاد پارسال افتاد. پارسال هم یکی از امتحان‌ها را خراب کرده بود. به خاطر همان امتحان، امتحان‌های بعدی را هم بد داده بود. به خودش آمد: «نه، نباید اجازه بدهم اتفاق پارسال برایم تکرار شود! به قول بابا گذشته‌ها گذشته. باید به همین الآن فکر کرد.» چشم دوخت به قفسه‌ی کتابش که به هم ریخته و نامنظم بود. از جا بلند شد.

قدر لحظات زندگی را بدانیم و از آن‌ها به خوبی استفاده کنیم؛ زیرا هرگز تکرار نخواهند شد.

پرده را کنار بزن

باید کاری می‌کرد که از این فضای مسموم اضطراب و بدبینی بیرون می‌آمد. دست به کار شد. رفت و دست و صورتی به آب زد و نفس عمیقی کشید. هرچند فکر امتحان قبلی آزارش می‌داد، سعی می‌کرد به فکر امتحان بعدی باشد. وارد اتاق شد. همه‌چیز به هم ریخته بود. لباس‌هایش را برداشت و به جالباسی آویخت. کتابی را که امتحانش را داده بود پشت کتاب‌های قفسه پنهان کرد تا لااقل یکی از عوامل منفی را از خود دور کند. قفسه‌ی کتابش را مرتب کرد. اتاق را جارو کشید و آخرسر پرده را کنار زد. آفتاب ملایم و مهربان، اتاقش را روشن و باصفا کرد. دو روز دیگر نوبت امتحان بعدی بود. کتاب جدید را برداشت و شروع کرد به خواندن. درس دوم زندگی برای او این بود:

برای تغییر اوضاع و شرایط نامساعد اقدام کنیم و مطمئن باشیم که می‌توانیم آن‌ها را از بین ببریم.

رها و ساده

عادتش بود. وقتی که درس می‌خواند باید چند مورد را رعایت می‌کرد. اول از همه باید پرده‌ی اتاق را می‌کشید. بعد روی میزش خوراکی‌های رنگارنگ می‌گذاشت تا به قول مادرش جان بگیرد. هیچ سر و صدایی هم نباید بلند می‌شد، چون تمرکزش را به هم می‌زد. بلند شد تا تمام قانون درس خواندنش را اجرا کند. پرده را دوباره کشید. رفت تا برای خودش خوراکی بیاورد، اما یخچال خالیِ خالی بود. مادر که رفته بود خرید و آمدنش معلوم نبود. نشست، اما دلش به درس خواندن نمی‌رفت.

- حالا چه‌کار کنم؟

فکر کرد و فکر کرد تا یاد پسرعمویش افتاد. برای پسرعمویش این چیزها مهم نبود. گاهی می‌شد در شلوغی کتابش را باز می‌کرد و بی‌خیال به درس خواندن ادامه می‌داد. از پشت میز بلند شد و روی زمین نشست و آسوده و با خیال راحت شروع کرد به درس خواندن.

خود را از قید و بندهای آزاردهنده رها ساخته و ساده زندگی کنیم تا فکر و خیال آسوده‌ای داشته باشیم.

فقط بیست

کتاب را باز کرد. با خودش گفت باید این درس را بیست شوم؛ اما این‌بار مشکل جدیدی گریبانش را گرفت. امتحان سخت ریاضی بود و او با ریاضی میانه‌ی خوبی نداشت. با این حال پدر دوست داشت در آینده مهندس شود. نمی‌دانست چطور با این درس تا کند. یادش آمد که یک روز به معلم ریاضی‌اش گفته بود که با ریاضی مشکل دارد و معلم این حرف را چند بار برایش تکرار کرد:

از خود انتظار بیش از حد نداشته باشیم و خود را همه فن حریف ندانیم. از بعضی فکرها که باعث اضطراب و احساس عجز و ناتوانی می‌شود باید خودداری کنیم.

تنها منشین

این‌طور نمی‌شد درس خواند. این که تنها بنشینی و همه‌اش یک فکر در فضای اتاق، تو را سرکوب کند. گاهی تنهایی سم مهلکی است. تو را از همه‌چیز دور می‌کند و دلت را در غل و زنجیر خود نگه می‌دارد. درس ریاضی را باید گروهی خواند. بلند شد. گوشی را برداشت و شماره‌ی دوستش را گرفت:

- الو داوود. سلام. بیا خانه‌ی‌مان تا با هم ریاضی کار کنیم.

کاری دیگر

کتاب را بست و منتظر ماند. به ساعت نگاه کرد. عقربه‌ی قرمز ساعت همین‌طور می‌چرخید و می‌چرخید و او هم مشغول افکار پریشان بود. نکند داوود نیاید. نکند فکر کرده من باهاش شوخی کردم. نکند توی راه برایش اتفاقی بیفتد... سرش را تکان داد و تا آمدن داوود رفت سراغ تلویزیون. هرچه بود می‌توانست او را از این افکار پریشان دور کند.

هروقت احساس کردیم که افکار منفی سراغ‌مان آمده است، وضعیت خود را تغییر دهیم و به کاری سرگرم شویم.

این همه خوش‌بختی

نتیجه‌ی کار خیلی خوب بود. دو-سه ساعتی نشستند و حسابی درس خواندند. از داوود کلی چیز یاد گرفته بود. داوود را تا دم در بدرقه کرد. قبل از خداحافظی رو کرد به داوود و گفت: «خوش به حالت! دَرست خوب است و راحت می‌توانی از عهده‌ی امتحان بربیایی.»

داوود این جمله را هدیه‌اش کرد:

هرگز به هیچ‌وجه خود را بدبخت، ناتوان و درمانده احساس نکن.

کابوس قبل از خواب

موقع خواب بود. رفت و دراز کشید، اما باز یک غول سیاه با کلی جملات منفی سراغش آمد. نکند امتحان را خوب ندهم، نکند به سر جلسه نرسم و...

چند بار توی رخت‌خواب غلتید و این رو و آن رو شد. وقتی دید خوابش نمی‌آید، کتابش را آورد و شروع کرد به مرور. کمی بعد پلک‌هایش سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت.

ممکن است هنگام خواب در رخت‌خواب افکار منفی به سراغ‌مان بیاید، تا خسته نشده‌ایم به رخت‌خواب نرویم.

اعتماد

پویا با لحنی تمسخرآمیز گفت: «حسابی خواندی؟ بیست را می‌گیری دیگر.»

کسی درونش گفت: «نه بابا، من بیچاره هرچه بخوانم، توی مغزم نمی‌رود.» خواست این جمله را بگوید، اما سینه‌اش را جلو داد و محکم گفت:‌ »آن‌قدر خوانده‌ام که تک نگیرم.» و با اعتماد به طرف سالن راه افتاد.

اعتماد به نفس خود را در هر شرایطی حفظ کنیم و هرگز به دیگران اجازه ندهیم که آن‌را متزلزل کنند. باید متوجه باشیم که اعتماد به نفس کلید خلق تفکر مثبت است.

لبخند

خسته از سالن بیرون آمد. انگار کوه کنده بود. داوود دستی به شانه‌اش زد و گفت: «چه‌طور بود؟»

اول ابروهایش درهم رفت، اما وقتی یاد جواب‌های درستی که داده بود افتاد، لبخندی زد و گفت: «هی بدک نبود.»

همان لبخند را تا بیرون از مدرسه هم‌راه داشت. کمی که رفتند کنار مغازه‌ای ایستاد و به دوستش گفت: «با یک بستنی چطوری!»

خندیدن را فراموش نکنیم. خندیدن باعث می‌شود تا افکار ناراحت‌کننده و منفی جای خود را به افکار مثبت و شاد بدهند.

CAPTCHA Image