نویسنده
نوشتهی: د.اف. دودد از کشور هند
هیچکس روزی را که «آناند» به آن شهر کوچک وارد شد، به خاطر نمیآورد. مردی شوخطبع و بذلهگو که خیلی زود دوستانی برای خود دست و پا کرد. همهی مردم از سادگی و لودگی او خوششان میآمد جز «چیناپ پا» جواهرفروش پیر و بدطینت که به جز پولهایش کسی را دوست نداشت. چیناپپا تاجر الماس و جواهر بود. او دنیایی از طلا و جواهر را در مغازهاش جای داده بود، اما چنان حریص و بیسخاوت بود که ظاهرش تفاوتی با گداها نداشت. چندین و چند سال بود که لباسهای نو نخریده و هرگز کسی را به خانهاش راه نداده بود.
به نظر آناند، چیناپپا بهترین کسی بود که میتوانست شوخیهایش را با او تمرین کند. به همین دلیل اغلب سربه سرش میگذاشت. چیناپپا هم همیشه با کلمات بد و اخلاق تند با او برخورد میکرد، اما او کسی نبود که به راحتی از این موضوع بگذرد. به همین دلیل سعی میکرد به شیوههای مختلف سربهسر پخل بگذارد. چیناپپا وقتی صبح به مغازهاش میآمد قفل در را نیمهتراشیده و روغنی میدید. انگار یکی در طول شب، تلاش کرده قفل را بشکند و به مغازه داخل شود. چیناپپا هیجانزده میشد و به فکر فرو میرفت. او جواهرات قیمتیِ زیادی در مغازهاش داشت و حاضر نبود آنها را از دست بدهد. او یک روز متوجه شد چوب یکی از پنجرههای مغازه ضربه دیده و خراش برداشته.
دیدن این مناظر، او را آزار میداد. دلش هم نمیخواست از پلیس کمک بگیرد، چون به کسی، حتی به پلیس، اعتماد نداشت و فکر میکرد میتواند تنهایی از جواهراتش مراقبت کند.
یک شب، وقتی آخرین مشتری از مغازهاش بیرون رفت، جواهرات گرانقیمتش را در جعبهای گذاشت تا به خانه ببرد. او به قدری عجله داشت که شخصی را که در درگاهیِ مقابل مغازه مخفی شده بود ندید. اگر هم میدید نمیتوانست تشخیص دهد آن شخص آناند بذلهگوست. چیناپپا جعبهی جواهرات را محکم به بغل گرفته بود و به سوی خانه میبرد. آناند هم پس از مدتی تعقیب، با خوشحالی راهش را به طرف قهوهخانه کج کرد تا به دوستانش بپیوندد. چیناپپا دقیقاً همان کاری را داشت میکرد که آناند انتظارش را میکشید. از آن روز به بعد زنگ تلفن منزل چیناپپا گاه و بیگاه، به صدا در میآمد و وقتی او گوشی را برمیداشت یکی پشت تلفن سرفه میکرد و تلفن قطع میشد. چیناپپا گیج و متحیر بود، اما سرانجام به این نتیجه رسید که شخصی منتظر است او خانه نباشد تا جعبهی جواهراتش را به سرقت برد.
او تا آن زمان، داستانهای زیادی دربارهی دزدانی که به خانهها تلفن میزدند شنیده بود. چیناپپا با خود فکر کرد: «باشد، من هرگز شبها از خانه بیرون نمیروم. دزدها با وجود من، به خانه نخواهند آمد.»
تلفن خانهاش بیموقع زنگ میخورد. نصف شب، نیم ساعت قبل از طلوع آفتاب، هر نیم ساعت یکبار، چیناپپا خود را ناچار میدید که به تلفنها جواب بدهد. هر دفعه فکر میکرد یکی از مشتریهای پولدارش است و بارها با زنگهای ممتد تلفن از خواب میپرید. گاهی هم خواب میدید تلفن زنگ میخورد و سراسیمه بیدار میشد، اما متوجه میشد اشتباه کرده است.
روزها دیرتر از همیشه مغازهاش را باز میکرد. با کسی حرف نمیزد و هرکس را میدید شک میکرد نکند دزد باشد. بدینترتیب لبنت به همه چیز و همه کس سوءظن پیدا کرده بود. هر روز با جعبهای که زیر بغل داشت باعجله از کنار جمعیت میگذشت و قبل از اینکه کرکرهی مغازهاش را بالا کشد به دقت اطرافش را میپایید و سپس به داخل مغازه میخزید.
چشمهای شوخ و شطینتآمیز آناند، اغلب در تعقیب او بود بی آنکه توجه چیناپپا را به خود جلب کند. رفتهرفته نشانههای دیگری نظر چیناپپای پولدوست را به خود جلب کرد. هر شب، سر ساعت 11، یکی با دست، در عقب خانه را فشار میداد و به سرعت دور میشد. شبی چیناپپا تفنگ به دست، پشت در منتظر ماند تا وقتی دستگیره چرخید، دزد را غافلگیر کند؛ اما برخلاف انتظارش، آن شب، دزد دستگیرهی در جلویی ساختمان را پیچاند و فشار داد. نقشهی چیناپپا نقشِ بر آب شده بود.
شبی دیگر، وقتی چیناپپا خواب بود، سنگ کوچکی از پنجرهی باز به داخل اتاق افتاد و صدایی بلند شد. چیناپپا سراسیمه بلند شد، اما بیرون، زیر پنجره کسی دیده نمیشد. یک روز هم، نردبانی پیدا کرد که زیر بوتههای نزدیک خانهاش پنهان شده بود.
رفتهرفته به این نتیجه رسید که باید از پلیس کمک بخواهد، البته نگران بود در شهر زبانزد بشود و مردم با تمسخر بگویند: «موضوع چیناپپای پیر را شنیدهای؟ پیرمرد تظاهری کرد که آه در بساطش ندارد تا به فقیران کمک کند، اما حالا از پلیس خواسته از جواهراتش محافظت کند.»
بنابراین تصمیم گرفت یک شب دیگر هم صبر کند. شب بعد، دزد، رفتاری دیگر از خود نشان داد. ابتدا در پشت ساختمان را امتحان کرد، بعد در جلو را و بعد از آن، پنجره را و دوباره برگشت سراغ درِ عقب؛ چیناپپا آنقدر از این در به آن در پرید که نفسش گرفت و حس کرد کاملاً ضعیف و درمانده شده است. از رفتار دزد سر در نمیآورد. بالأخره تصمیمش را گرفت. با شتاب در را باز کرد و بیرون دوید. اندکی بعد خود را در بازوان یک پلیس دید. آنها اغلب در خیابانها چرخ میزدند و گشت میدادند. پلیس پرسید: «اینجا چه خبره؟ مشغول گشت بودم که سروصداهایی از این طرف شنیدم.»
چیناپپا تا آن زمان هرگز از دیدن شخصی، تا آن اندازه خوشحال نشده بود. باعجله پلیس را با خود به داخل خانه برد و در اتاق خوابش جعبهی جواهرات را نشانش داد و پریشان و درمانده گفت: «آن را بردار... جعبه را میگویم... قبل از اینکه مرا لخت کنند... جعبه را به پاسگاه ببر و از آن محافظت کن.»
مرد پلیس مانده بود چه بکند. چیناپپا که صدایش میلرزید همچنان التماس میکرد. مرد پلیس گفت: «نوبت من تمام شده، اگر واقعاً میترسی دزدها جعبه را بدزدند، سر راه به پاسگاه میروم و آنرا تحویل پاسگاه میدهم.» بعد از گفتن این حرف، کاغذی را امضا کرد و قبض رسیدی به چیناپپا داد و جعبه را با خود برد تا به پاسگاه بسپارد. بعد از رفتن پلیس، چیناپپا به رختخواب رفت و در خوابی بیکابوس غرق شد.
روز بعد، چیناپپا خستهتر از آن بود که به مغازه رود. هفتهها بیخوابی را تحمل کرده و بعد از آن همه نگرانی و اضطراب تمام روز را در آرامش خوابید.
شب، طبق عادت، روزنامهی عصر را برداشت. در گوشهای از روزنامه این عنوان به چشم میخورد: «سخاوت تاجر مشهور جواهر.»
پیرمرد مطلب را خواند: «آقای سی.اس. چیناپپا جواهرفروش مشهور، مبلغی معادل هزار روپیه را به همراه یادداشتی برای مدیر روزنامه فرستاده و در آن درخواست کرده که پول بین فقرا و مستمندان شهر تقسیم شود. در ضمن ایشان، فهرستی از مستمندانی که باید هدیه بین آنان تقسیم شود، در پایان نامهیشان آورده است. ما به آقای چیناپپا بهخاطر این حس نوعدوستی تبریک میگوییم.»
چیناپپا حس کرد زمین دور سرش میچرخد. این خبر در مورد کی بود؟ دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. آیا این یک شوخی بود؟ اما چه کسی میخواست با این شوخیِ وحشتناک او را دست بیندازد؟ آیا روزنامهها با چاپ مطلب غیرواقعی اعتماد مردم را از خود نمیگیرند!
ناگهان به یاد جعبهی جواهراتش افتاد و پلیسی که شب قبل به طور ناگهانی جلو خانهاش سبز شده بود. به خود لرزید. باعجله به طرف تلفن دوید و با پاسگاه پلیس تماس گرفت. از چیزی که میترسید سرش آمده بود.
پلیس از جعبهی جواهراتش اطلاعی نداشت. آیا چیناپپا میتوانست شکایت کند؟ گیج و بیچاره نمیدانست چه کند. سرش را میان دستهایش فشرد. ارزش آن جواهرات بیش از هزار روپیه بود. پس بقیهی پول چه میشد؟ از کی میتوانست شکایت کند؟ اگر قضیه لو میرفت و مردم میفهمیدند برای آنها ماجرای خندهداری بود!
روز بعد، او بستهی پستی حاوی جعبهی جواهراتش را دریافت کرد. داخل جعبه نامهای بود. باکنجکاوی نامه را باز کرد و خواند: «تو سه قطعه از جواهراتت را از دست دادی. دو قطعه را به قیمت هزار روپیه فروختم و به دفتر روزنامه فرستادم. سومی را هم به عنوان حقالزحمه درسی که به تو یاد دادم و تو شایستهاش بودی، برای خود برداشتم. باشد که با این کار من، تو از دنیای پررنج و نکبتی که برای خودت ساختی نجات پیدا کنی.»
چیناپپا چند شب را به سختی گذراند، اما سرانجام با خود فکر کرد: «بهخاطر طمع و حرصی که به جمعآوری پول و جوهرات داشتم شایسته تنبیه بودم. مجازات خوبی بود. بهتر است که بعد از این نسبت به مردم مهربان و باسخاوت باشم.» و دقیقاً همینطور هم شد. مردم دربارهی او میگفتند: «چه پیرمرد نازنینی! چهقدر نسبت به فقرا و نیازمندان جود و بخشش دارد و...»
در این میان از آناند- آن مرد شوخطبع- خبری نبود. او از آن شهر رفته بود و خیاط هنوز هم نمیدانست چرا آناند به او سفارش دوخت لباس پلیس را داده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله