نویسنده
وسط یک دشت وسیع، درختی بود که تنها زندگی میکرد. یک روز پرندهی کوچکی آمد و روی درخت نشست. درخت که دید پرنده ساکت است، توی دلش آرزو کرد: «ای کاش این پرندهی کوچک کمی آواز بخواند، تا کمتر حوصلهام سر برود!» درخت بلافاصله پس از این که آرزو کرد، آواز قشنگی را از پرنده شنید. تعجب درخت زمانی زیادتر شد که دید پرندهی کوچک برای آواز خواندن حتی زبانش را هم تکان نمیدهد. بعد از چند دقیقه، درخت از پرنده تشکر کرد که آواز زیبایی را برای او خوانده بود؛ اما پرنده هیچ پاسخی به درخت نداد.
درخت پیش خودش فکر کرد: «حتماً گوشهای پرنده خوب نمیشنود.» بعد زیر لب به خودش گفت: «دوست کَر که به درد نمیخورد. ای کاش چند نفر از اینجا عبور میکردند تا از تنهایی در میآمدم!»
درخت از سر بیحوصلگی آهی کشید و به دوردست خیره شد. بعد از مدت کوتاهی دو تا آدم را دید که از دو سوی مختلف به طرف او میآمدند. آن دو نفر وقتی به زیر سایهی درخت رسیدند، حسابی خسته شده بودند. نفر اول که جوان خندهرویی بود، با شنیدن صدای پرنده، پیش خودش فکر کرد: «چه پرندهی زیبا و خوشصدایی. ای کاش من هم صدای خوبی مثل آن پرنده داشتم!» همین که آرزوی جوان خندهرو تمام شد، شروع به خواندن شعر زیبایی کرد. جوان وقتی صدای خودش را شنید، به نظرش آمد، صدایش خیلی دلنشینتر از قبل شده است. بعد پیش خودش فکر کرد: «حتماً تأثیر صدای آن پرندهی کوچک است که باعث شده صدایم بهتر از قبل شود.» بعد لبخندی زد و با این فکر که همهی خوبیها و زیباییها به یکدیگر ارتباط دارند، به خواب رفت.
برعکس، جوان بغلدستیِ او که آدم اخمویی بود، پیش خودش فکر کرد: «چه پرندهی زشت و بدصدایی است. ای کاش آنرا میگرفتم و میخوردم! لااقل شکمم را سیر میکرد.»
آدم اخمو که دید جوان خندهرو خوابیده است، فرصت را غنیمت شمرد، بلافاصله برخاست و به هر ترتیبی که بود، پرنده را شکار کرد. آنرا کباب کرد و خورد. بعد پیش خودش فکر کرد: «بهتر است من هم یک دهن آواز بخوانم تا مبادا بقیه فکر کنند صدای خوبی ندارم.» و بلافاصله زد زیر آواز؛ اما یکهو از شنیدن صدای خودش ترسید. اول خیال کرد که صدای زشت یک نفر دیگر را شنیده است؛ اما بعد از اینکه دوباره صدای گوشخراش خودش را شنید، مطمئن شد که صدایش خیلی بد شده است. آنقدر از شنیدن صدای خودش خجالت کشید که تصمیم گرفت دیگر هیچوقت آواز نخواند. بعد پیش خودش فکر کرد:«حتماً به خاطر گوشت آن پرندهی بدصداست.»
درخت که همهی آن اتفاقات را دیده بود، بعد از رفتن آن دو نفر کمی دربارهی آن پرندهی عجیب فکر کرد و به این نتیجه رسید که آن پرنده آمده بود تا آرزوهای او را برآورده کند و به او بیاموزد که باورهای شیرین و زیبا، بهتر از باورهای تلخ و زشت است؛ زیرا فکر ما روی زندگیمان تأثیر میگذارد. اگر باورهای خوب داشته باشیم، زندگیمان بهتر میشود؛ و اگر باورهای نادرست داشته باشیم، دچار اتفاقات بدی میشویم.
ارسال نظر در مورد این مقاله