پند

ای عزیز! عُمر را به نادانی به آخر مرسان. بیاموز و بیاموزان. علم اگر چه دور باشد، بطلب. کم گوی و کم‌خور و کم خُفت باش. در سختی‌ها صبر پیشه گیر. بر شکسته و بر ریخته و بر گذشته افسوس مخور. به آنچه در دست داری، شادمان باش و آنچه از دستت رفت غم و دریغ مخور. در سخن صواب‌اندیش باش. کس را به افراط مگوی و مستای، اگر چه زیان افتد. از برای اندک چیزی خود را بی‌قدر مکن. بر اندک خود قانع مباش. در مهمّات ضعیف رأی و سست همّت مباش، حُرمت را به از مال دان. از آموختن علم و پیشه عار مدار. جمع مال را اقبال دان و خرج ناکردنش را ادبار.(1)

مناجات‌نامه‌- خواجه عبدالله انصاری

﷼ بزرگ‌تر

از کسی پرسیدند: «تو بزرگ‌تری یا برادر تو؟»

گفت: «من بزرگ‌ترم، اما چون یک سال دیگر بر وی بگذرد با من برابر خواهد شد!»

بهارستان جامی

﷼ وطن

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن کشور نو آن وطن دانش و صنعت

هرگز به دل‌انگیزی ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان

لطفی‌ست که در کلگری(2) ونیس(3) و پکن نیست

در دامن بحر خضر و ساحل گیلان

موجی‌ست که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویز شمیران

عمری‌ست که در نافه‌ی آهوی ختن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران

هر جا که روم هیچ کجا خانه‌ی من نیست

آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی‌ست

دردی‌ست که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ؟

در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هر کس که زند طعنه به ایرانی و ایران

بی‌شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران

لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر‌چند که سرسبز بُوَد دامنه‌ی آلپ

چون دامن البرز، پر از چین و شکن نیست

این کوه بلند است ولی نیست دماوند

این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است ولی شهر غریبی‌ست

این خانه قشنگ است ولی خانه‌ی من نیست

زنده‌یاد خسرو فرشیدورد

﷼ شاهزاده صمد

... با این‌ همه، شاهزاده صمد چیزی از آب در نیامد و در مجالس خصوصی اعیان‌ها ضرب می‌گرفت و تصنیف می‌خواند و مسخرگی و مطربی می‌کرد و دنیا را پس از سی سال زندگی بی‌نظم، آلوده به افیون و الکل، بدرود گفت.

روزی در یکی از این مجالس، شاهزاده صمد، تنبکی در روی زانو گذاشته، مشغول خواندن رباعیات به هوای شور و ضرب گرفتن بود، در ضمن خواندن این رباعی:

صد داد ز دست فلک شعبده باز

«شه‌زاده» به ذلت و «گدا زاده» به ناز

نرگس ز برهنگی سر افکنده به پیش

صد پیرهن حریر پوشیده پیاز

هنگام ادای «شه‌زاده به ذلت» با دست به سمت خود و در «گدا زاده به ناز» به سمت صاحب‌خانه اشاره می‌کرد و همه را به آواز‌خوانی مجسّم خود می‌خنداند.

بلی! وقتی فتحعلی شاه پنجاه و شش پسر راه می‌اندازد، از این‌جور شاهزاده‌ها هم در جامعه خیلی پیدا می‌شود.

شرح زندگانی من‌- عبدالله مستوفی

﷼ ذبح اسماعیل

پس ابراهیم، کارد بر گلوی پسر نهاد، هر‌چند می‌کشید، نمی‌برید. در آن ساعت فرشتگان آسمان‌ها بر وی نظاره می‌کردند. غلغل از میان فرشتگان بر‌آمد که: «بار خدایا! گفتی که من از همه‌ی روی زمین، ابراهیم را به خلیلی برگزیدم، اکنون می‌بینی که فرزند خویش را به دست خود، گلو می‌برد.»

جبرئیل می‌گوید:«من در آن وقت زیر عرش بودم. دانستم که خدای تعالی، ابراهیم را دریابد. منتظر فرمان بودم. تا ابراهیم کارد بر گلوی فرزند نهاد. آن وقت امر آمد که: «دریاب دوستم را.»

من به یک پر زدن پنجاه هزار ساله راه مثلاً از عرش به ابراهیم رسیدم کارد او را بگرفتم و بر پشت گردانیدم تا نبرید.»

تفسیر سورآبادی‌- ابوبکر عتیق

﷼ ادیب اسماعیل

در عهد ملک شاه، فیلسوفی بود به هرات و او را ادیب اسماعیل گفتندی. مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل؛ اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی. وقتی به بازار کُشتاران بر‌می‌گذشت. قصابی گوسفندی را سلخ می‌کرد و گاه‌گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همی خورد. خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت: «اگر وقتی این قصاب بمرد و پیش از آن‌که او را به گور کنند مرا خبر کن.»

بقال گفت: «سپاس دارم!»

چون این حدیث را ماهی پنج‌- شش بر‌آمد، یک روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بی‌هیچ علت و بیماری. پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد بدوید و وی را خبر کرد. خواجه اسماعیل عصا برگرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مُرده برداشت و نبض او را در دست بگرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای وی همی زد پس از ساعتی وی را گفت: «بسنده است.»

پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مُرده برخاست؛ و اگر چه فلج شد، سال‌ها بزیست.

چهار مقاله‌- نظامی عروضی

 

1) ادبار: بدبختی.

2) کلگری (کالگری) شهری در جنوب استان آلبرتای کانادا که یکی از مهم‌ترین قطب‌های اقتصادی این کشور است.

3) از شهرهای توریستی و تفریحی فرانسه است.

CAPTCHA Image