نویسنده
در سرزمینی، شاهزادهای زندگی میکرد. این شاهزادهی جوان بسیار مغرور و بیادب بود. روزی کسی برای شاه اسبی سیاه هدیه آورد. این اسب سیاه خیلی سرکش و ناآرام بود. شاهزاده از اسب خوشش آمد. خواست سوارِ آن بشود. مربیان سوارکاری که در خدمت شاهزاده بودند، جلو رفتند و گفتند: «ای شاهزاده مواظب باش! این اسب وحشی و چموش است. بگذار اول ما او را رام کنیم، بعد میتوانی سوارش شوی.»
شاهزادهی مغرور که خودش را سوارکاری ماهر میدانست، با بیاعتنایی خندید و گفت: «بروید کنار، خودم بلدم چطوری او را رام کنم.»
شاهزاده آرام افسار اسب را گرفت و سوارش شد. اسب سیاه فوری شروع کرد به پیچ و تاب خوردن. گاه تند و تند دور خودش میچرخید و خودش را به در و دیوار میزد. گاه سرش را بر زمین خم میکرد و در هوا جُفتک میپراند. گاه هم دو دستش را به هوا بلند میکرد. شاهزاده افسار اسب را محکم گرفته بود تا بر زمین نیُفتد، اما اسب آرام نمیشد. ناگهان شاهزاده از روی اسب بر زمین افتاد. مربیان سوارکاری به سویش دویدند.
- چه شده قربان! زخمی که نشدید؟
شاهزاده با سر به زمین خورده بود و از هوش رفته بود. یکی از سوارکارها به سر و صورت او آب زد.
- قربان حالتان چطوره؟ صدای ما را میشنوید؟
شاهزاده چشم باز کرد:
- آخ گردنم! وای... نمیتوانم سرم را تکان بدهم!
او را روی تختی گذاشتند و به طرف قصر بردند. پزشکان قصر هر کاری کردند نتوانستند شاهزاده را معالجه کنند. شاه با ناراحتی بر سر پزشکها فریاد زد: «باید زود کاری کنید تا گردن شاهزاده مداوا شود!»
اما از دست پزشکان کاری بر نمیآمد. آنها ناچار شدند به دنبال پزشک ماهری بگردند تا بتواند شاهزاده را معالجه کند. سرانجام کسی را پیدا کردند که از یونان آمده بود. مردم میگفتند این پزشک یونانی خیلی در کارش استاد و ماهر است. جریان شاهزاده را به او گفتند و از او خواستند برای معالجهی شاهزاده به قصر بیاید. پزشک یونانی قبول کرد. روز بعد پزشک به قصر رفت. شاهزاده روی قصر دراز کشیده بود و ناله میکرد. پزشک او را معاینه کرد و متوجه شد بیماری شاهزاده زیاد خطرناک نیست، فقط یکی از رگهای گردنش پیچ خورده است. مقداری آب گرم فراهم کرد و گردنش را با آب گرم مالش داد. او پس از گرم کردن رگهای گردنش، رگ پیچیده شده را با مهارت جا انداخت. شاهزاده پس از تحمّل درد زیاد یکدفعه احساس راحتی کرد. آرام سرش را به چپ و راست تکان داد. وقتی هیچ دردی را احساس نکرد فریاد زد: «خوب شدم، خوب شدم!» بعد بلند شد و پزشک را بوسید و گفت: «باید پاداش خوبی به تو بدهم. تو واقعاً مرا نجات دادی.»
پزشک یونانی گفت: «شاهزاده به سلامت باشد! حالا باید استراحت کنید تا به زودی حالت بهتر بشود. من میروم و چند روز دیگر برمیگردم. امیدوارم تا آن موقع کاملاً خوب شده باشید.»
شاهزاده پذیرفت و روی تخت دراز کشید. چند روز از این ماجرا گذشت. شاهزاده که کاملاً خوب شده بود سرگرم کارهایش شد و همه چیز را فراموش کرد؛ حتی یکبار هم به این فکر نیُفتاد که پول درمان پزشک را برایش بفرستد. پزشک یونانی هر چه منتظر شد تا از طرف قصر به سراغ او بیایند و پول طبابت او را بدهند، خبری نشد. سرانجام خودش به قصر رفت. شاهزاده سرحال و قبراق با دوستانش نشسته بود و مشغول خوردن و نوشیدن بود. پزشک وارد شد، تعظیمی کرد و گفت: «درود بر شاهزادهی جوان! شاهزاده سلامت باشد!»
شاهزاده با دیدن پزشک نه از جایش بلند شد و نه حالش را پرسید. با اخم گفت: «بله، چه کار دارید؟» پزشک که انتظار چنین رفتار بیادبانهای را از شاهزاده نداشت و فکر میکرد شاهزاده با دیدن او خوشحال میشود و پاداش خوبی به او میدهد، تعجّب کرد. بعد از کمی سکوت گفت:« میبینم حال شاهزاده کاملاً خوب است. اگر مشکلی هست بفرمایید بنده در خدمتم!» شاهزاده با بیحوصلهگی جواب داد: «میبینی که خوبیم. خوبِخوب. دیگر اینقدر مزاحم نشو!» و بعد سرگرم خوشگذرانی شد.
پزشک بیچاره با خشم و ناراحتی به محل کار خودش برگشت.
بله، این شاهزادهی نمکنشناس مثل بعضی از آدمها که در موقع بلا و مصیبت به فکر نجات و نجاتدهنده میافتند، ولی وقتی که از رنج و بلا رهایی پیدا کردند همه چیز را فراموش میکنند؛ پزشک و کار ارزشمند او را از یاد بُرد و به جای پاداش و تشکّر به او بیاحترامی کرد.
پزشک وقتی به محل کار خود برگشت به فکر انتقام افتاد. او دارویی را در شیشه ریخت و به دست قاصدی داد و گفت: «این را به قصر ببر و به شاهزاده بده و بگو پزشک یونانی گفت برای اینکه کاملاً خوب بشوی و بیماری شما برنگردد این دارو را بو کن، یا به قول معروف «بُخور» بده.»
قاصد دارو را به قصر بُرد و پیغام پزشک را به شاهزاده رساند.
شاهزاده باز بدون اینکه حق پزشک را بدهد، دارو را گرفت. او تصمیم گرفت دستور پزشک را انجام بدهد. ظرفی مسی که در آن اسپند میسوزاندند آوردند و دارو را در آن ریختند و آتش زدند. شاهزاده حولهای بر سرش انداخت و بینیاش را توی حلقههای دود گرفت. نفسهای عمیقی کشید و دود را چندین بار در سینهاش فرو بُرد. ناگهان بینیاش به خارش افتاد و عطسهی شدیدی کرد. عطسهاش یک عطسهی معمولی نبود، بلکه مثل انفجاری بود که اتاق را لرزاند. این عطسه باعث شد رگ گردنش که تازه خوب شده بود، دوباره پیچ بخورد. شاهزاده گردنش را دو دستی گرفت.
- وای بدبخت شدم! دوباره گردنم درد گرفت. آخر این چه بود که پزشک داد...
خدمتکارانش او را بلند کردند و بر تخت خواباندند.
شاهزاده که گردنش به شدت درد میکرد باز به فکر نجات دهنده افتاد و با خودش گفت: «وای، حالا چه کار کنم! با آن همه بیاحترامی و توهینی که به پزشک یونانی کردم، دیگر با چه رویی از او بخواهم مرا معالجه کند.» ناچار به خدمتکارانش گفت: «زود پیش پزشک یونانی بروید، حق معالجهی او را بپردازید. از طرف من از او عُذرخواهی کنید و با خود به اینجا بیاورید.»
خدمتکاران شاهزاده با شتاب به محل کار پزشک رفتند؛ اما با تعجب دیدند که پزشک یونانی از آن سرزمین رفته است.
ارسال نظر در مورد این مقاله