نویسنده
وقتی بهار آمد من خواب بودم. بهار آمد دست کشید روی سرم. دست کشید روی شکوفههای حیاط. دست کشید روی سر پرندهای که از کوچ برگشته بود و خسته بود. وقتی بهار آمد فوت کرد توی چشمهای برفی زمستان؛ از آن فوتهای گرم و جانانه. خورشید آرامآرام خندید...
میدانم فروردین میگذرد. میدانم اردیبهشت میآید و روزهایش انگار مسابقهی دو گذاشتهاند. کوچههای اردیبهشت گرم است. آفتاب اردیبهشت، لبخند اردیبهشت گرم است. اردیبهشت زود میگذرد و تهماندههای بهار را میسپارد به دستهای عرقکردهی خرداد...
من باید درس بخوانم. باید این روزها را شکست بدهم. گوشهی کتاب هندسهام مینویسم: من میتوانم! من باید بتوانم! اما انگار آخرهای اردیبهشت خواب میآید و من نمیتوانم...
امتحانها میآیند. با یکی-دو روز فاصله و پشت همدیگر را خوب دارند. معلمهایمان درسها را دوره میکنند. جزوه میدهند و هی امتحانهای کلاسیِ مؤثر در نمرهی پایان سال میگیرند! من از هندسه میترسم. از ریاضی و فیزیک و تاریخ میترسم. از ادبیات و شعرهایی که حفظم نمیشود میترسم.
وقتی بهار ته میکشد، میآید و دوباره من را از خوابهای خرگوشی بیدار میکند. برایم از تابستانی گرم میگوید که همین نزدیکیها انتظار خندههای من را میکشد. بهار وقتی به آخرهایش میرسد حواسم را میدهد به تختهی کلاس؛ به بازیگوشیهایم اخم میکند و برای خوابهای وقت و بیوقتم سر تکان میدهد.
من با صدای بارانهای بهاری بیدار میشوم. پنجره باز میشود. ترس از دست و دلم باز میشود. کتابهای سخت خیلی راحت جلوم باز میشود.
محمود درس میخواند، چون اضافهکاری دارد پدرش را پیر میکند. بهرام درس میخواند، چون تابستان بدون درس خوشمزهتر است. یاشار درس میخواند، چون از عذاب وجدان دایمی راحت میشود. من درس میخوانم، چون ترسم از فرمولهای فیزیک میریزد. تو درس میخوانی، چون هوای بهار جان میدهد برای فهمیدن چیزهای سخت.
میترا وقت درسخواندن چاق میشود. زهرا خوابش میگیرد و آرزو وقتی چیزی را نمیفهمد عصبانی میشود. من توی درسخواندن صبور میشوم. من از خدا کمکهای یواشکی میگیرم. من توی دلم، توی فکرم، زیر لبم از خدا کمکهای یواشکی میگیرم.
رفتن بهار ناراحتکننده است، اما بهار با رفتنش درسهای سخت را میبرد؛ امتحان و شبهای طولانیاش را میبرد؛ خستگی و خوابهای بههم ریخته را میبرد. بهار که میرود کارنامهها میآیند. کارنامههایی که هرکدام از نمرههایش مثل میوههای تابستان برق میزنند. بعضی میوهها درشتاند و بعضیها ریز!
شروین میگوید دلش برای بهار تنگ میشود؛ اما اگر بهار با خودش امتحانها را هم میبرد، باشد! ببرد و خودش هم برود... به سلامت!
ارسال نظر در مورد این مقاله