نویسنده

تقدیم به همه‌ی کودکان جهان که مادرهای‌شان را در جنگ از دست داده‌اند.

سعیده خودش را به مادر می‌چسباند. همه‌جا تاریک است و چشم‌هایش جایی را نمی‌بیند. صدای هواپیماها همه جا را پر کرده است. سعیده می‌لرزد. دستش را روی گوش‌هایش می‌گیرد.

صدای وحشت‌ناک هواپیماها و گریه‌ی بچه‌هایی که مثل سعیده و مادرش به پناهگاه‌های سازمان ملل آمده‌اند یک لحظه قطع نمی‌شود.

بعضی از زن‌ها دعا می‌خوانند. مادر شروع می‌کند برای سعیده لالایی خواندن. همان لالایی‌ایی که وقتی کوچک‌تر بود برایش می‌خواند.

- لالایی ماه و مهتابه

لالایی مونس خوابه

لالایی قصه‌ی گل‌هاس

پر از آفتاب پر از آبه

لالایی رسم و آیینه

لالایی شعر شیرینه

سعیده دیگر نمی‌لرزد. روی صورت عروسکش دست می‌کشد. نمی‌تواند توی تاریکی او را ببیند، اما می‌فهمد چشم‌های عروسکش باز است.

فکر می‌کند حتماً او هم حسابی ترسیده و خوابش نمی‌برد. دلش برای اسباب‌بازی‌هایش که توی خانه مانده‌اند تنگ می‌شود. صدای انفجارها بلند می‌شود. مادر سر سعیده را در آغوش می‌گیرد.

صورت سعیده به اندازه‌ی یک قطره خیس می‌شود. مادرش است که آرام گریه می‌کند. صدای هواپیماها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. سعیده عروسکش را محکم در بغل می‌گیرد. همه‌جا زرد می‌شود و قرمز. هیچ کجا را نمی‌بیند. نفسش بند می‌آید. به زحمت سعیده را می‌کشند بیرون. سرش داغ است و از آن خون می‌آید. پرستار او را بغل می‌کند و می‌دود.

یکی با تعجب از پرستار می‌پرسد: «همه شهید شدند! این دختربچه چطور زنده مانده؟»

پرستار همان‌طور که از توی ویرانی و خرابی‌ها به طرف آمبولانس می‌دود، می‌گوید: «مادرش خودش را روی بچه انداخته بود!»

 

CAPTCHA Image