نویسنده

 

 


آفتاب ظهر، عمود بر کوچه می‌تابید. زینب کیف مدرسه‌اش را روی دوشش جابه‌جا کرد. سحر را دید، به طرفش رفت:

- با هم برویم؟

زینب با سر جواب داد. حواسش به روبه‌رو بود. کنار کوچه شلوغ بود. چند زن دور بساط دست‌فروش جمع شده بودند و پارچه‌ها را به هم نشان می‌دادند.

زینب گفت: «بریم؟» منتظر جواب سحر نشد، دستش را کشید و به آن طرف کوچه رفتند. سحر فکر کرد:

- خوب است سرش را گرم کنم تا یادش برود.

زن فروشنده از دیدن مشتری‌ها خوش‌حال بود و با لبخندی جواب همه را می‌داد. با اشتیاق از خوبی پارچه‌ها می‌گفت:

- جنس‌های‌شان اعلاست. الآن توی مغازه‌ها چند برابر قیمت باید بخرید.

پیرزنی پارچه‌ی سیاهی را خواست. زن فروشنده رفت تا پارچه را بیاورد. پیرزن پشیمان شد و گفت: «نیار!»

پیرزن راه افتاد. زن فروشنده گفت: «حاج‌خانم پارچه زیاد دارم.»

پیرزن دستش را تکان داد؛ یعنی نمی‌خواهم و به راهش ادامه داد. زن فروشنده پارچه‌ی سیاه را سر جایش گذاشت. زینب گفت: «چه‌قدر قشنگ!» پارچه‌ی براقی را برداشت. پولک‌ها در زمینه‌ی قرمز پارچه می‌درخشیدند. جلو صورت سحر گرفت: «خوب است؟»

سحر با پشت دست پارچه را پس زد و آهسته گفت: «از مُد افتاده. تو هم با این سلیقه‌ات.»

زن فروشنده که حرف زینب را شنیده بود با خوش‌حالی گفت: «برای مادرتان بهترین هدیه است. جدید آورده‌ام.» زینب پارچه را سر جایش گذاشت. سحر فکر کرد دوستش ناراحت شده است. با خودش گفت: «حتماً یاد مادرش افتاد.»

با اخم به زن فروشنده نگاه کرد و در دلش گفت: «به تو چه ربطی دارد برای چه کسی می‌خواهد؟»

زن فروشنده متوجه‌ی اخم سحر نشد. پارچه‌ی دیگری را به دست زینب داد: «این هم برای روز مادر، زیاد بردند.»

زینب لبخند زد: «برای مادرم نمی‌خواهم.»

سحر به زینب نگاه کرد: «حتماً پیش خودش به زن فحش می‌دهد. حق دارد. بعضی‌ها این‌را نمی‌دانند که ممکن است مادر کسی در جوانی مرده باشد.»

مردی که دست پسربچه‌ای را گرفته بود کنار پارچه‌ها ایستاد و گفت:‌ »پیراهنی می‌خواستم.»

زن فروشنده با خوش‌حالی چند تکه پارچه‌ی رنگارنگ برداشت و روی دست مرد گذاشت:

- هم جنسش خوب است، هم رنگش مناسب.

مرد پارچه‌ها را توی دست چرخاند و با بی‌میلی آن‌ها را پس داد: «نه، ممنون.»

پسربچه دست مرد را کشید: «این... این... مامان‌بزرگ گل دوست دارد.» پارچه‌ی سفیدی را نشان داد که پر از گل‌های آفتابگردان بود. مرد با بی‌حوصلگی گفت: «آن یکی؟»

زن فروشنده پارچه را آورد. انگار توی دست‌هایش پر از گل آفتابگردان بود. مرد سرسری نگاهی به پارچه کرد و گفت: «نه.»

زینب گفت: «چه پارچه‌ی قشنگی. برمی‌دارم.»

پارچه را برداشت و به گل‌های آفتابگردان دست کشید. پسر باز انگشتش را به طرف پارچه‌ی پر از گل گرفت. مرد پسر را به دنبال خود کشید: «گل می‌خریم.»

زن فروشنده با ناامیدی گفت: «آقا این‌ها هم...»

مرد بدون این‌که حرف او را بشنود رفت. زن فروشنده می‌خواست پارچه را سر جایش بگذارد که زینب گفت: «این را هم می‌خواهم.»

زن فروشنده پارچه را به زینب داد. لبخند پررنگ‌تری روی صورتش نشست. سحر دست زینب را کشید: «بریم.»

زینب پارچه‌ی صورتی‌ای را نشان داد: «آن‌را هم بدهید.»

زن فروشنده با خوش‌حالی گفت: «برای دخترم از همین پارچه لباس دوختم.»

سحر با خودش گفت: «خدا را شکر نگفت برای مادرم از همین پارچه لباس دوختم.» زینب خنده‌ای زد و پارچه‌‌ی صورتی را باز کرد. سوراخ بزرگی کنار پارچه بود. زن فروشنده با دستپاچگی گفت: «ارزان‌تر می‌دهم.»

سحر پارچه را از دست زینب کشید و انداخت روی پارچه‌های دیگر:

- پارچه‌هایش به درد نمی‌خورد. خسته شدم.

زینب مثل همیشه با لبخند گفت: «باشه، الآن انتخاب می‌کنم.»

زن فروشنده تکه‌پارچه‌ها را مرتب کرد. پیرمردی با دوچرخه ایستاد:

- خانم این نشانی را می‌دانی؟

کاغذی را به طرف زینب گرفت. زینب نوشته را خواند و ته کوچه را نشان داد: «از آن طرف بروید می‌رسید به پارک مادر.»

سحر فکر کرد چه روزی است. انگار همه‌چیز دست به دست هم داده تا به یاد زینب بیاورند که روز مادر نزدیک است.

پیرمرد خواست راه بیفتد که زن فروشنده گفت: «برای خانم‌تان پارچه بخرید.»

پیرمرد که تازه متوجه‌ی زن فروشنده و پارچه‌ها شده بود از دوچرخه پایین آمد. زن فروشنده دوباره شروع کرد به حرف زدن. پیرمرد بی‌حوصله چشم‌هایش روی پارچه‌ها چرخید، بعد سوار دوچرخه شد و رفت. زینب تکه پارچه‌ی صورتی را جلوش گرفت و گفت: «خوبه. این را هم برمی‌دارم.»

سحر با دلخوری گفت: «پارچه سوراخ است.»

زینب با اطمینان جواب داد: «رنگ قشنگی دارد. برمی‌دارم.»

زن فروشنده باعجله پارچه را تا کرد. صورتش از گرمای آفتاب سرخ شده بود. چند قطره عرق از زیر روسری‌اش سر خورد و افتاد روی پارچه‌ها. سحر با ناراحتی گفت: «پارچه‌ زینب...!»

کنار جوی آب نشست. حالش به هم خورد. زینب درِ کیفش را باز کرد:

- پولش چه‌قدر می‌شود؟

زن فروشنده با خوش‌حالی گفت: «قابل ندارد.»

سحر می‌خواست بگوید چه دیده است. از کنار جوی بلند شد. زن همان‌طور که پارچه‌ها را در پاکت می‌گذاشت گفت:

- هفت هزار تومان، البته قابل هم ندارد.

زینب پول را داد و رو به سحر که دهانش را پاک می‌کرد پرسید: «چی شده؟»

سحر اخم کرد و راه افتاد. زینب خواست پارچه‌ها را نشان دهد. سحر خودش را عقب کشید. فکر این‌که قطره‌های عرق روی پارچه‌های زینب افتاده‌اند حالش را دوباره به هم زد. زیر سایه‌ی درخت ایستاد و به زینب گفت: «ندیدی چطور عرق پیشانی‌اش روی پارچه‌ها افتاد!»

زینب فقط خندید. پارچه‌ها را توی کیفش گذاشت:

- قبل از دوختن می‌شویم.

- چرا خریدی؟ تو که...؟

زینب تند جواب داد: «مادر ندارم!»

سحر با عصبانیت گفت: «منظورم این بود که تو همیشه لباس آماده می‌خریدی!»

زینب گفت: «حتماً او هم مادر است.»

سحر حرفش را نفهمید: «چه ربطی دارد؟»

-مادر ندارم، اما می‌توانم...

- اما چی؟

زینب به اما جواب نداد و راه افتاد. سحر ادامه‌ی حرف او را با خودش زمزمه کرد: «اما می‌توانم به مادری هدیه بدهم.»

سحر به پشت سرش نگاه کرد. زن دست‌فروش با خوش‌حالی تکه پارچه‌ها را جمع می‌کرد. انگار او هم برای رفتن پیش مادرش عجله داشت.

CAPTCHA Image