نویسنده
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: «بهبه، چه سفرهای! دستت درد نکنه خانم!»
مادر رفت آشپزخانه که دوغ را بیاورد. آقامراد سرش را جلو گوش بابا آورد و گفت: «اینقدر از زن جماعت تعریف نکن. پررو میشوند.»
بابا ابروهایش را بالا انداخت و رو به من گفت: «نگاهت به غذا باشد.»
آقامراد گفته بود که آبگوشت بیشتر دوست دارد. به همینخاطر وقتی با زنش آمد خانهی ما و فهمید غذا آبگوشت است، شام مهمان ما شد. یک قاشق آبگوشت را سرکشید و گفت: «وای، این که نمک ندارد!»
مادرم خجالت کشید. زن آقامراد بهش چشمغرهای رفت، آقامراد گفت: «چیز بدی نگفتم که! غذای بینمک، بهم نمیچسبد.»
کلی نمک توی غذایش ریخت. نان را که برداشت توی آبگوشت ترید کند گفت: «نان که خشک است.»
مادرم به بابا گفت: «جلو آقامراد نان نرم بگذار.»
میدانستم که مادرم حسابی دارد حرص میخورد. از همان اول که آقامراد آمده بود به همهچیز ما گیر میداد. از نوع چیدن دکور خانه گرفته تا غذا خوردن. لیوان را برداشت. بابا فوری پارچ آب را که یخ داخلش غلت میخورد برداشت و آب توی لیوان ریخت. آقامراد کمی آب خورد و سرفهای کرد و گفت: «وای، آبش هنوز سرد نشده! تازه یخ انداختید؟»
مادر گفت: «نه آقامراد، خیلی وقت است.»
لیوان پر از آب را روی سفره گذاشت و گفت: «یادم نبود وسط غذا نباید آب بخورم. آن هم آب به این گرمی.»
غذا که تمام شد، مادر سفره را جمع کرد. زن آقامراد هم به کمکش آمد و گفت: «دستت درد نکند معصومه خانم! خیلی چسبید.»
آقامراد به پشتی تکیه داد و گفت: «ولی هیچ آبگوشتی به آبگوشت مادرم نمیرسد. پرملات و پرچرب. آدم میخواهد انگشتهایش را لیس بزند.»
خواستم بگویم، میرفتی آبگوشت مادرت را میخوردی؛ اما پدر، قبل از آمدن آقامراد توی گوشم خوانده بود که این دوستش آدم خاصی است و حالا فهمیدم که خاص بودنش یعنی چه.
سفره را بردم آشپزخانه. زن آقامراد که ظرفها را توی ظرفشویی میگذاشت به مادرم گفت: «معصومه خانم، ببخشیدها! شوهرم اخلاقش همین جوری است. قدرنشناس است. یک عمر دارم باهاش زندگی میکنم، یک بار ندیدم بابت کاری تشکر کند. به دل نگیر.»
مادر سینی چای را داد دستم. چای را بردم و جلو آقامراد گرفتم. استکانی را برداشت و با صدای بلند گفت: «وای، تازه شام خوردیم! الآن چه موقع چای است. میخواهید زود از خانهیتان برویم.» و قاهقاه خندید.
بابا گفت: «نه آقامراد، منزل خودتان است. هنوز تا موقع رفتن خیلی مانده. اصلاً شب را همینجا میخوابید.»
آقامراد چای را جلو خودش گذاشت و گفت: «نه بابا، من غیر از خانهی خودمان هیچجا نمیتوانم راحت بخوابم، البته امشب قرار نبود بیاییم. از بس اصرار کردی، آمدیم خانهیتان.» و شروع کرد به حرف زدن با بابا. آنقدر که چای سرد شد. آقامراد قندی را از قندان برداشت و گفت: «قند یزد است؟»
بابا گفت: «آره، آقامراد. تازه خریدم.»
قند را توی انگشتش چرخاند و برانداز کرد. گفت: «قند یزد که خیلی سفید و براق است. به نظرت این تیره نیست. شاید هم سرت کلاه گذاشتند. راستی چایی که خیلی خوشرنگ است.»
چه عجب یک تعریف از آقامراد شنیدم. استکان را برداشت، قند را در دهانش گذاشت و قرچقرچ خرد کرد. همانطور حرف میزد: «از بویش معلوم است چای لاهیجان باید باشد.»
استکان را کمی سر کشید و گفت: «نه...» یکدفعه به سرفه افتاد. بابا پرسید: «چی شده؟»
چای را زمین گذاشت و به سرفهاش ادامه داد. سرفهاش شدید شد؛ آنقدر که دیگر نتوانست حرف بزند و بقیهی چاییاش را بخورد. سرفه پشت سرفه. بابا با عجله بلند شد و چند بار پشت آقامراد زد و گفت: «چرا اینجوری شدی؟»
صورت آقامراد از سرفهی زیاد سرخ شده بود. انگار آتش از گلویش میزد بیرون. زنش با یک لیوان آب سرد آمد و به زور به خورد آقامراد داد؛ اما نه، بیفایده بود. سرفه میکرد. نزدیک بود بالا بیاورد. هیچ کاری نمیشد کرد. بابا بلند شد و سویچ را برداشت و گفت: «بلند شو برویم بیمارستان.»
آن شب به صبح رسید و چند روز بعد آقامراد از بیمارستان مرخص شد. دکتر گفته بود اگر به موقع به بیمارستان نرسیده بود از دنیا میرفت. یک تکه قند توی ریهاش گیر کرده بود و نزدیک بود خفه شود...
پستی آن است که نعمت را سپاس نگویی.
امام حسن(ع)
ارسال نظر در مورد این مقاله