من مسلمانم...
من مسلمانم
قبلهام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجادهی من
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم
در نمازم جریان دارد طیف، جریان دارد نور
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی میخوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدستهی سرو
من نمازم را...
پی تکبیرةالاحرام
علف میخوانم
پی قد قامت موج...
چه رویایی داشتم با شعرهای سهراب!
زمانی رویاهای صادقانهی کودکیام همه لبریز از شعرهای سهراب بود. حرفهای سهراب بوی تازگی میداد و گویا کسی بر آنها مشتی نور پاشیده بود! تمام شعرهایش هر کدام، ترجمهای بود از یک دنیا عشق و احساس؛ ولی... شعری از او گویی رنگ دیگری داشت.
***
باد لحظهای دست از تکاپو برنمیدارد. هوهو میکند و لابهلای برگها میرقصد. برگها هر کدام بر شاخهای تکیه کرده و بر آسمان نظر انداختهاند. شاخهها چون دستهایی نیازمند دست بر دامن آسمان زدهاند و لابهلای گوش باد تکبیر میگویند. صدایشان هنوز در گوشم میپیچد. اللهاکبر... باران بر سجادهی لطیف چمن میبارد و سجاده تسبیح سرخش را میان تار و پود خود میلغزاند. گویی همهچیز آماده است؛ سجادهی سبز، تسبیح سرخ، سقفی از آسمان و مهتابیهایی از جنس نور که بر قرآنی پر از آیات سرو میتابند. درختها به نماز میروند. هر ثانیه که به آنها بنگری دست بهسوی آسمان در حال ستایشند. آری، جهان مجموعهای وسیع و ظریفی است که چون مسجدی بیانتها چشمانتظار نگین انگشتر خلقتاند تا شاید گام بردارد و کامل کند این مجموعهی بیانتها را. کمی که نگاه کنی میفهمی. نگاه کن! درختان بر سجادهای از چمن نشستهاند و با تسبیحی از غنچههای سرخ لبیک میگویند. سقفی از آسمان دارند و چراغقوهی خدا در آسمان میدرخشد. همه چشم بهراهاند. چشم به راه اشرف مخلوقات... چشم به راه امام جماعتی تا نماز عشقشان را تکمیل کند؛ امّا انسان... چه بگویم؟ میترسم دستهایم عرق شرم بریزند و خیس کنند کاغذ را. میترسم بغض قلبم بترکد و خاطرهی سپید کاغذ را از افکار سیاه خود مغشوش کند! هنوز هم با خودکار سیاه، کاریهایش چون کودکی خردسال دفتر عمرش را خطخطی میکند و به بیستهایی که شیطان پای خطخطیهایش میگذارد میخندد. آری! انسان هنوز هم با واژهی قدقامتالصلاة غریب است و انسان...
کائنات جهان هر لحظه مشغول ستایشاند؛ هر مگس با پر زدن خود و هر آب با جوشیدنش؛ حتی گنجشکها هم جیکجیکی از جنس اللهاکبر میکنند و ما غافل از آنچه که باید میبودیم و نیستیم. غافل از ایمانهای به بنبست رسیدهیمان. غافل از کدر شدن شیشهی قلبمان. غافل از صفرهای کلهگندهی کارنامهیمان. غافل از چشمههایی که منتظرند تا بر آن حدیث عشق بخوانیم. به درستی که انسانها غافلاند. غافلاند از آیههای پر از نور حدیث سرو که در آیهی 72 سورهی احزابش میگوید: «به درستی که خداوند امانتی را «شکر و سپاس» را بر کوه و دریا و آفتاب سپرد و هیچیک جز انسان نپذیرفتند.» انسان غافل است از سورهی مریمی که میگوید: «آیا میپندارید خلقت شما بیهوده است و به این دنیا باز نخواهید گشت.» و مهمتر از همه آیهی 15 سورهی مدّثّر که بهشتیان خطاب به جهنمیان میگویند: «چه شد که جهنمی شدید؟ و آنها گفتند: ما از نمازگزاران نبودیم.» به خداوندی خدا قسم کلمات سربیام از چشمهایم بیرون میریزند و میگریم بر انسانیتهایمان. انسانیتهای پوچ و توخالیمان که اشرف مخلوقاتیم و چیزی از نماز نمیدانیم؛ نمازی که حلقهی ارتباط میان بنده و خداست. چهقدر؟ تا کِی؟ تا کی خدا باید پشت آیفون تصویریاش بنشیند تا بفهمیم چه راحت بازیچهی دست شیطان بودیم. چهقدر باید قلبهایمان را زیر پای غرور لگدمال کنیم و به زلال بودن دلهایمان فکر نکنیم؟ چهقدر باید دروازهی چشمان خالی از احساسمان را قفل کنیم تا این همه بندگی را در ریشههای هستی نبیند؟ چهقدر از بودن بگوییم و نباشیم؟ ادعای این بکنیم و نمازی را که به منزلهی سر دین است نخوانیم و روح دین را بیسر در کالبد خود نگه داریم؟ بیاییم افکار لبریز از لجنهایمان را سر و سامانی بدهیم. ندای قدقامت الصلاة میآید. گوش کن! پنبهها را از توی درزهای قلب دربیاور و ببین! حتی کلاغهای روی درخت چنار هم به دنبال جویی از آب میگردند. پس بیا! بیا! چرا معطلی؟ کفشهایت را که به خاطر راه رفتن پشت شیطان روی سنگلاخ گناه و کویر فریب پوستهپوسته و ریش شده دور بینداز. قلبت را در حوض مسجد خدا بشوی و در بستر طبیعت بر جانماز چشمه، پیشگام همهی درختها نمازت را بخوان تا میکروفن باد، صدایت را به گوش خداوند برساند که پشت آیفون تصویری بهشت به تو زنگ میزند و تو با شیطان...
***
آری، میتوان چون سهراب بود که وقتی لحظهای از دنیا و عروسکهایش غافل شد و صدای نمناک خدا را از پشت تلفن شنید، شیطان را قال گذاشت، بهسوی پنجرهها شتافت و با آنها وضو گرفت؛ همان پنجرههایی که توپ پارهپورهی گناهش زمانی آنها را شکسته بود، در جلو همهی درختها و کائنات امامت نماز را بهعهده گرفت و هکتارها فاصلهاش با خدا را با یک اللهاکبر پر کرد. سپس بر حقیقتی بزرگ و بینهایت دست یافت و چنین نوشت: من مسلمانم...
به امید ادراک لحظه به لحظهی این جمله.
مرجان رستمیان
ارسال نظر در مورد این مقاله